در یمن کتابخانههای معتبری وجود دارد که معروفترین آنها کتابخانه مسجد جامع صنعاا است که دارای بیش از ۱۰۰۰۰ جلد کتاب خطی و چاپی میباشد، این کتابخانه در سال ۱۹۲۵م تأسیس گردیده است. در کتابخانههای یمن کتب خطی زیادی در موضوعات معارف اسلامی بویژه فرقه زیدیه اسماعیلیه موجود است. از دیگر کتابخانههای مشهور، کتابخانه «شرقیه» است که در شهر قدیمی صنعا و جنب مسجد جامعالکبیر قرار دارد که دارای کتب خطی و گرانبهایی است.[۳۶]
فصل دوم:
سیر زندگی عبدالله بردونی
۱- سیر زندگی شاعر
۱-۱٫ نام و نسب و تولد
«عبدالله بن صالح بن عبدالله بن حسن» معروف به«بردونی» در یکی از روستاهای یمن به نام«بردون»، از قبیله«بنی حسن»، در ناحیه«الحداء» واقع در شرق شهر«ذمار»[۳۷]، در سال ۱۹۲۹ م به دنیا آمد[۳۸]. این روستا به شور و اشتیاق در عصرها و سحرهای سحرآمیزش مشهور است. وی در آنجا متولد شد و دوران کودکی را در آغوش گرم خانواده سپری کرد.[۳۹] زمان تولدش همزمان با حادثه بمباران شمال یمن، توسط هواپیماهای بریتانیا بود. مادرش«نخله» زنی با هوش و پاکدامن از خانوادهای معروف بود او زنی شجاع بود که علاوه بر انجام امور منزل به همراه قبیلهاش دوشادوش مردان در درگیریهای به وجود آمده شرکت میکرد. آنچنان که گفته شد عبدالله بردونی در دامان مادری دلیر و سختگیر پرورش یافت[۴۰].
بردونی در اثر بیماری آبله که در آن زمان در بسیاری از مناطق جهان به ویژه سرزمینهای عربی شایع بود، در سن پنج سالگی بینایی خود را ازدست داد. همانگونه که عبدالرزاق بصیر در کویت، و محمدمهدی بصیر در عراق و بسیاری از شخصیتهای مشهور دیگر بینایی خود را بر اثر ابتلا به این بیماری از دست دادند[۴۱]. و آثار این بیماری تا آخر عمر بر روی چهره شاعر باقی ماند[۴۲]. کوری مصیبت بزرگی در خانواده شاعر به حساب میآمد چرا که روستایش به مردان سالم و قوی نیازمند بود، مردانی که توانایی نبرد و صیانت از قبیله خود را داشته باشند[۴۳]. بردونی القاب بسیاری را که به او نسبت داده میشد از جمله بصیر را نپذیرفت و تنها به لقب بردونی برگرفته از نام زادگاهش بسنده نمود.
۱-۲٫ بردونی و نابینایی
نابینایی همچون اشعار شاعر همراه و همدم سالهای طولانی عمر شاعر شد به گونه ای که وی با نابینایی خود آنچنان سازگار شد از دیدن می ترسید.
«بردونی» با نابینایی کنار آمد و عادت را به جای رنج جایگزین آن کرد؛ تا جایی که اوگفته است: «گمان نمی کنم از کوری رنج ببرم، زیرا از یک طرف آن را با شعر عوض کردهام و از طرف دیگر حواس جزء ویژگیهای بشری نیستند، چون حس بویایی موش و حس بینایی کلاغ از انسان قوی تر است. انسان و حیوان در حواس و غرایز و نواقص جسمانی با یکدیگر مشترکاند. چه بسا ندیدن، از من فیلسوفی بزرگ به وجود آورد. همانگونه که نقص شنوایی، باعث شد که بتهوون بزرگترین موسیقی دان جهان شود و نقص بینایی در وجود ابوالعلاء معری دروازههای بصیرت و دانایی را گشود چرا که شنیدن با گوشها و دیدن با چشمها، امری است عادی. اما دیدن با قلب و استعدادهای عقلی و بینش یک ویژگی منحصر به فرد است و نابینایی، یک دوست و همراه برای من شده و با نفس و روانم بیشتر از شعر مأنوس گشته است»[۴۴].
نا بینایی نه تنها به بردونی حکمت بخشید؛ بلکه به او قدرت، صبر، انس و الفت و سازگاری با اشیاء را آموخت. نابینایی شاعر وی را نومید و دلسرد نکرد، آنچنان که حتی حاضر نبود با وجود ایمان به نعمت بینایی، شعرش را با آن عوض کند[۴۵].
۱-۳٫ شیوه یادگیری
چون شاعر از دوران کودکی نابینا شده، همه خواندنهایش از طریق گوش کردن بود؛ از شناخت حروف تا ادای آنها[۴۶]. «بردونی» حروف را بدون نوشتن حفظ کرد، زیرا نظام آموزشی بر پایه یادگیری و تلقین و خواندن حروف به صورت آواز و تکرار استوار بود[۴۷]. او در این مورد گفته است: «کتابت قرآن و ترتیل را به طور کامل فراگرفتم، و پس از آن علوم دیگر از جمله: قرآن و لغت و صرف و نحو و پس از پایان این مرحله علم کلام و فلسفه قدیم را از فیلسوفان بزرگ عرب (ابن سینا، فارابی، ابن رشد، اخوان الصفا، ابن ماجه و ابن طفیل یادگرفتم)» [۴۸].
در این قسمت از سخن شاعر تعصب وی در نسبت دادن فیلسوفان بزرگ ایران زمین از جمله شیخ الرئیس ابوعلی سینا و ابونصر فارابی به عرب تبار بودن قابل ذکر است چه بسا این تعصب و قومیت گرایی ریشه در نابینایی و عقدههای روحی روانی دوران کودکی شاعرداشته باشد .
او تمام این مراحل را از طریق گوش دادن انجام میداده و شنیدن را اولین حس برای خود قرار داده بود.
۱-۴٫ دوران کودکی
«بردونی» در این دوره توانست یک سوم قرآن را حفظ کند و قبل از اینکه به سن هشت سالگی برسد به شهر «ذمار» رفت. او در این شهر به مدرسه «الشعبیه» رفت در آنجا حفظ و تجوید قرآن را به پایان رساند. سپس برای ادامه تحصیلات دوره راهنمایی به مدرسه«الشمسیه» رفت؛ در آنجا تنها و غریب بود و طعم فقر و غربت را چشید تا جایی که نمی توانست از عهده تأمین مخارجش برآید..
شاعر درباره آن روزها میگوید: «هنگامی که وارد این مدرسه شدم احساس کردم که وارد غربت جدیدی شدهام. به یاد دارم که در مدرسه «الشعبیه» حدود یک ماه را با گرسنگی شدید سپری کردم؛ تا اینکه فقیه آن مکتب خانه روزی چند ساعت به من کار داد تا به واسطه آن لقمه نانی بدست آورم و خود را از این گرسنگی کشنده نجات دهم[۴۹]» خاطرات دوران کودکی شاعر پژواکی از یأس و ناامیدی را در اذهان تداعی میکند گویی نا امیدی و بدبختی جزئی از وجود وی گشته، زیرا در هر خانهای فقر و محرومیت مأوا گزیند، انسانهایی با ویژگیهای منحصر به فرد را پرروش خواهد داد گویی این ویژگیها بر آنها مقدر شده تصاویری تیره و تار همواره همراه آنان خواهد بود ـ آنگونه این خاطرات تلخ بر خیال حساس شاعر نقش بسته بود گویا این خاطرات آغاز همیشگی لحظههای شاعر بودند.[۵۰]
۱-۵٫ آغاز جوانی «عبد الله بردونی»
جوانی شاعر همزمان با تحصیلاتش در مدرسه «الشمسیه» بود و وی در آنجا قرآن، حدیث، فقه، لغت و بدیع را آموخت؛ این دوره همزمان با آغاز علاقهاش به شعر بوده است[۵۱]. او در این دوره از زندگیی اش به ادبیات علاقهمند شد؛ هر کتاب ادبی که مقابلش قرار میگرفت، میخواند[۵۲].
عبد العزیز مقالح در مورد «عبد الله بردونی» نقل کرده است که: «در این دوره بردونی برای گذراندن امور زندگی به شغلهای مختلفی روی آورد، وکالت دادگستری یکی از آنها بود؛ او به طور اتفاقی، دفاع از زنان مطلقه که حق و حقوقشان را در ارث از دست داده بودند به عهده گرفت؛ تا اینکه به حامی زنان مطلقه لقب یافت و این به معنی دفاع از حقوق زنان مطلقه نبود، همانگونه که خود گفته، تنها دلیلش این بود که کسی جز آنها مرا به وکالت انتخاب نمی کرد و در این کار شبیه به مهلهل شده بود، البته گاهی اوقات نیز مردان وی را به وکالت بر میگرفتند، اما زنان اولین کسانی بودند که او را به وکالت خود برگزیدند[۵۳].
۱-۶٫ خصوصیات اخلاقی
«بردونی» مردی خوش رو و بخشنده بود و بدون توجه به اختلاف طبقاتی افراد، همه قشر از اشخاص را در خانهاش میپذیرفت؛ او بسان ابر و باران و ماه و خورشید بیمنت میبخشید. در انجام کارهایش به دیگران متکی نبود سکوتش رمز آرامش بیپایانش بود. به نظم در کارهای روزانه، جدیت و دقت در نظام زندگیاش زبان زد بود.[۵۴] به مردم عشق میورزید و در مقابل آنان تواضع به خرج میداد. هر کاری را با جدیت انجام میداد. علاوه بر فرهنگ شعری والا و آشنای اش با میراث گذشتگان به ادبیات عامیانه مردم شهر و دیارش گرایش داشت.[۵۵]
۱-۶-۱٫ بدبینی
بدبینی شاعر بر خوش بینی اش غلبه دارد؛ چه بسا این خصوصیت به سبب حالات روحی اش بوده است، که مراحل مختلف زندگی شاعر را تحت شعاع قرار داده یا این که آن چه را دوست میداشت و آرزوی دست یافتن به آن را داشت به دست نیاورده بود.[۵۶]
«بردونی» با وجود ازدواجهای مکرر بچهدار نشد. اگر او صاحب فرزندی میشد و او را آنگونه که میخواست، تربیت میکرد و آن بچه نام پدر را زنده میکرد ، او به آرزویش میرسید. او میخواست با داشتن فرزند همه رنجهای خود را جبران کند و به لذت واقعی برسد.[۵۷]
علاوه بر غم و اندوه خود، آرزو میکرد که یمن به عظمت و شکوه گذشته برگردد؛ آن گونه که در اعصار گذشته، مظهر تمدن و رفاه و برکت بود و به مثابه یک راهنما و چراغ برای جهانیان بوده است. یمن بر گردن تاریخ حق دارد، اما او میبیند کشورش از حرکت به سوی پیشرفت عقبمانده است و دیگر با ملل جهان در ارتباط نیست و در زیر گامهای ظلم و استبداد به سستی گراییده است؛ اینجاست که شاعر ما امید میشود و آرزوی مرگ میکند، زیرا او با این کار چیزی را از دست نمیدهد، بلکه به نظرش به آرامش و آسایش جاودانه میرسد و چه بسا دردها و رنجهای کشورش را نخواهد دید[۵۸].
:«دنیای من با همه چیز فرق دارد، زیرا جهان و زمانهام هر دو غریب و شگفتاند. او همچنین معتقد است که فرزند زمانهاش نیست و در ادامه گفته است که پایان شب زندهداری، مستی است؛ زیرا کسی که برای دوستانش مرثیه یا آواز بخواند، بیدار خواهد ماند.».
لیس بینی و بین شیء قرابه ربما جئت قبل أو بعد وقتی منتهی للصحو سکرهٌ سوف تصحو |
عالمی غربه، زمانی غرابه أو أتت عند فتره بالنیابه من ترثِّی، و من تغنی حبابه[۵۹] |
شاعر معتقد است، که فرزند زمانهاش نیست، همچنین ایمان دارد که در لحظه و زمان اشتباه، به دنیا آمده است؛ به نظر او اگر غیر این بود، باید ماهیت امور در ذات وی تغییر میکرد.
۱-۷٫ فلسفه مرگ وی
«بردونی» زمانی که به بیماری آبله دچار شده بود، چندین بار خودش را در مقابل مرگ دیده بود، در حالی که پنج سال بیشتر نداشت، مرگ را فراروی خود دید، راه میرفت و آثار سرگردانی در راهها و خیابانهای صنعاء بر چهرهاش نمایان بود و متوجه نبود که پاهایش بر روی چه چیز گام مینهند؛ در زندان دو بار با مرگ مقابله کرد، چنانکه به هنگام بیماری نیز با مرگ مقابله کرده بود. در مقابله با مرگ به شیوه شاعری که از وجود دنیوی و اخروی ناتوان و عاجز شده بود رفتار میکرد:
«ای مرگ! لحظهای مهلت ده تاقصیده ام به اتمام برسد پس از آن بیاو جان مرابگیر.هر شاخه ای مزه و طعم مخصوص به خود دارد مانند زیبا رویان که هر کدام با دیگری فرق دارند. ای مرگ! چگونه است حال کسانی که قبل از من با آنها دیدار کردی؟، گفته شده که تو در گرفتن جان سعد یحیی و عمل به وعدههایش عجله کرده ای، و چگونه است حال آن کسی که در کودکی او را چیدی (کشتی) ؟حال آنکه در دوران کودکی آرزوها فراوان است. ای مرگ من! چه کسی آرزوها را میمیراند مانند نیرو و قدرتی است که شدیدترین و تندترین ها را میبلعد»
ساعهٌ یاردی أتَمَّ القصیده کل غصنٌ له مذاقٌ جدیدٌ کیف حالَ الذینَ قابلتَ قبلی کیف الذی قصفتَ صباها |