بر اساس نمایشنامهی «دون کارلوس» اثر شیلر، «ایزابِلّا» همسر «فلیپ دوم» پادشاه اسپانیا، عاشق ناپسری خود دون کارلوس میشود. فلیپ چنین تصوّر میکند که فرزندش در پی قتل او و به دست آوردن همسر و تاج و تختش است لذا دون کارلوس را زندانی میکند و به شورای وزیرانش دستور میدهد که مرد جوان را به مرگ محکوم کنند. در مکالمهی میان ایزابلا و کارلوس در زندان وفاداری کارلوس به پدر آشکار میشود امّا شاه مستبد که هم اکنون آکنده از حسادت و غیرت است؛ پسرش را میکشد و ایزابلانیز خودکشی میکند. (هاچمن، ۴۹ :۱۹۸۴؛ شیلر، ۱۸۳۴)
-
- ۳٫ ۱٫ ۵ روایتهای شمال اروپا
بیورن و هویت
در داستان فنلاندی «هورْلْف کْراکی» ، روایتی در مورد «هْرینگ» شاه سرزمینهای شمالی در نروژ وجود دارد که از همسرش پسری به نام بیورن (Bjorn) داشت. مادر بیورن میمیرد و هرینگ با یک دختر زیبای فنلاندی به نام هویت (Hvit) ازدواج میکند. شاه معمولاً برای انجام فتوحات در دوردستها به سر میبرد و در غیبتش بیورن و هویت پیوسته با هم مشاجره دارند. بیورن با دختر یک کشاورز با نام «بِرا» آشنا و عاشق او میشود. چندی بعد نامادری بیورن به او ابراز عشق میکند ولی بیورن به تندی او را تحقیر میکند. هویت با دستکشی از پوست خرس به صورت بیورن سیلی میزند و جادو میکند تا او به یک خرس هار تبدیل شود و گلههای پدرش را بخورد. وی سرانجام توسط مردان پدرش از پای درمیآید. (بارینگ گلد،۲۹-۳۰ :۱۹۱۳ ؛ واتسون، ۲۶۱ :۱۹۹۵)
مائل و دختر اچائید
بر اساس داستانی ایرلندی موسوم به «خویشاوند کشی رونان» همسر رونان، شاهِ «لاینستِر» از دنیا میرود و رونان با شاهزاده خانمی زیبا از درباری دیگر به نام دختر «اِچائید» ازدواج میکند. مائل پسر رونان با این ازدواج مخالف است و به قلمرو پادشاهی دیگری میرود و جهانپهلوان شاه جدید، «آلبو» میگردد. او بیشتر اوقات در جنگل مشغول شکار است. روزی دختر اچائید از رونان دربارهی پسرش میپرسد و رونان میگوید که مائل پسری نیک و برگزیده است. دختر اچائید میگوید: «او را نزد خود بخوان! باشد که او مرا و نزدیکانم را ببیند و از گنجهایم برخوردار شود.» دختر اچائید برای ملاقات با مائل بارها از دلالههایی مدد میجوید. مائل به تنگ میآید و برادر خواندهاش «کونگال» به نزد دختر اچائید رفته و او را تحقیر و تهدید میکند. دختر اچائید سوگند میخورد که از مائل و کونگال انتقام بگیرد. و مائل را نزد پدرش به سوء نیّت نسبت به خود متّهم میکند و موجب قتل او و ویرانی دودمان رونان میگردد. رونان پس از دریافتن حقیقت از غصّه میمیرد و دختر اچائید خودکشی میکند. (اوکنور: ۲۰۰۰)
آرت و بشوما
بشوما (Bé Chumā) پهلوان زن اساطیر ایرلندیست. او به قبیلهی جادویی تواثا دو دانان Dannan)é(Tuātha D تعلّق داشت و از جهان دیگر آمده بود. وی در آنجا همسرش را به خاطر مردی دیگر ترک گفته و به این جهان تبعید شده بود. پس از ازدواج با کوین (Cuinn) شاه «تارا»، به ناپسری خود «آرت» متمایل میشود و به دنبال شنیدن پاسخ رد، آرت را طلسم میکند چنانکه دیگر نمیتواند غذا بخورد؛ به شرط آنکه دلبچائم را از زندان افسانهایاش که در جزیرهای بود، برهاند. دلبچائم پهلوان زن متعلّق به جهان دیگر و مادرش جنگجویی وحشی به نام «کُئین چِن» بود. کئین طلسم شده بود که با عروسی دخترش بمیرد و به همین خاطر دلبچائم را زندانی کرده بود و خواستگارانش را میکشت. آرت دلبچائم را رهانید و در بازگشت؛ بشوما را برای همیشه تبعید کرد. (موناگان،۳۸ :۲۰۰۳)
نوادو و اوانه
بر اساس منظومهای ایرلندی «سرگذشت نوادو» مربوط به قرن پانزدهم، همسر شاهِ اولستِر میمیرد. شاه با اوانه دختر شاه لاینستر ازدواج میکند و نوادو به دلیل همسن بودن با اوانه با او همبازی میشود و این دو با هم بزرگ میشوند. دایهی اوانه که در آغاز داستان هفت برادر او برادر نوادو را کشتهاند؛ اوانه را به فریفتن نوادو تشویق میکند. اوانه ابتدا مقاومت میکند امّا پس یک سال تحریکات دایه، او خود را بر نوادو عرضه میکند. امّا نوادو او را سرزنش میکند. بار دوم اوانه به همراه دایه به سراغ نوادو میروند و سعی در فریفتن او مینمایند. نوادو اوانه را به گوشهای پرت کرده و بیرون میرود. اوانه به راهنمایی دایه، روی خراشیده و جامه دریده و نوادو را نزد پدر متهم میسازد. شاه که خشم، غیرت و ناآگاهی چشمانش را بسته فرمان قتل پسر را میدهد امّا نوادو فرار میکند تا اینکه پس از زمانی دراز پیروزمندانه به سرزمین خود باز میگردد. (اوکنور، ۲۰۰۰)
جِنِریدِس و سِرِنیدِیس
بر اساس رمانسی موزون مربوط به قرون وسطی به زبان انگلیسی میانه که از بندهای هفت سطری تشکیل شده و قدیمترین نسخهی خطّی موجود آن مربوط به ۱۴۴۰ م. است؛ «آوفِریوس» شاه هندوستان با «سِرِنیدِس» دختر پادشاه آفریقا ازدواج میکند. او روزی در شکارگاه راه خود را گم کرده و با «سِرِین» دختر شاه سوریه برخورد میکند. در اثر این ملاقات سرین از او باردار شده و پسری به نام «جِنِریدِس» میزاید. وقتی که جنریدس بزرگ میشود به دربار آفریوس میرود و در آنجا نامادریاش سرنیدیس برای وسوسه کردن او تلاش میکند و در پی بیاعتنایی او، سرنیدیس او را نزد پیشکار شوهرش «آمِلوک» به آزار خود متّهم میکند و جنریدس به ناچار به ایران گریخته و به دربار سلطان «گوفِّر» (غفار؟) پادشاه ایران نزدیک میشود و عاشق دختر او «کلاریوناس» میگردد. در همین زمان آملوک بر ولینعمت خود آوفریوس میشورد و کشورش را تصرّف میکند. آوفریوس به ناچار به سوریه میرود و بار دیگر با سرین ملاقات کرده و شاه آن سرزمین میشود و فرزند دیگری به نام اسماعیل از ایشان پدید میآید. در ایران شاه از ارتباط دخترش با جنریدس باخبر میشود و او را به زندان میاندازد امّا با حملهی پادشاه مصر، «بِلِن» روبهرو میشود که خواهان دختر اوست. شاه ایران جنریدس را آزاد میکند. در جنگی تن به تن، شاه مصر از مقابل جنریدس میگریزد. پسر شاه مصر کلاریوناس را میدزدد امّا جنریدس او را تعقیب کرده و دختر را از چنگ او رها میکند و آن دو با هم به سوریه نزد پدر و برادر جنریدس میروند. در این میان آملوک پیشکار خیانتکار میمیرد و جنریدس به عنوان جانشین پدر بر تخت هندوستان نشسته و با کلاریوناس ازدواج میکند. (اسپنس، بیتا: ۱۳۲؛ رایت، ۱۸۷۴)
هیالمپر و لودا
بر اساس دستنوشتهای ایسلندی، همسر شاهی به نام ینگی (Yngi) میمیرد و او با شاهزاده خانمی عرب به نام «لودا» ازدواج میکند. پسرش هیالمپر ((Hjalmper که از این ازدواج ناخرسند است؛ به پادشاهی دیگری رفته و در آنجا در زمرهی پهلوانان شاه آن سرزمین درمیآید و «دایانا» دختر شاه را از چنگال دیوی شرور به نام «نودوس» آزاد میکند. روزی لودا از ینگی میپرسد که آیا جانشینی برای خود دارد یا نه؟ و ینگی برای او از هیالمپر میگوید و لودا مشتاق دیدار پسر میشود و به دیدار او در جنگل میرود و دلباختهی او میشود. هیالمپر به محض شنیدن تقاضای نامشروع لودا مشتی بر بینی او میکوبد. لودا او را نفرین میکند که آواره و درگیر ماجراهای خطرناک شود. هیالمپر نیز او را در مقابل نفرین میکند. سالها میگذرد و هیالمپر سربلند و پیروز از نبردهایش بازمیگردد و لودا به محض دیدن او بر زمین افتاده و میمیرد. (اوکنور: ۲۰۰۰)
-
- ۳٫ ۱٫ ۶ روایتهای اسلاوی
ایوان و نامادریش
بنا بر افسانههای روسی، بازرگانی بود که زنش میمیرد و او را با پسرشان «ایوان» تنها میگذارد. بازرگان، معلّمی برای تربیت فرزند خود استخدام و خود با زنی دیگر ازدواج میکند. چندی بعد نامادری ایوان عاشق او میشود. روزی ایوان با مربیاش هنگام ماهیگیری در دریا، «دختر تزار» را همراه با ۳۰ ندیمهاش ملاقات و دختر تزار عشق خود را بدو اظهار میکند. آن دو برای روز بعد قرار ملاقات میگذارند. شبهنگام نامادری با خوراندن شراب به مربی ایوان از ماجرا آگاه میشود و میخی را به مربی میدهد تا فردا پیش از ملاقات ایوان با دختر تزار آن را در لباس ایوان فرو کند و مربی فردای آن روز چنین میکند و این باعث میشود که ایوان به خواب عمیقی فرو رفته و از ملاقات با معشوق باز بماند. دختر تزار ناامید آنجا را ترک کرده و برای روز بعد وعده میگذارد. با دور شدن او مربی میخ را از لباس ایوان خارج کرد و ایوان از خواب بیدار میشود و افسوس میخورد. این ماجرا سه روز پیاپی تکرار میشود. روز سوم دختر تزار نامهای سر به مهر خطاب به ایوان به مربی میدهد. او در نامه به ایوان نوشته بود که اگر مرا دوست داری مربی را بکش و خود بیا و مرا پیدا کن. ایوان پس از بیدار شدن و خواندن نامه با یک ضربهی شمشیر سر از تن مربیاش جدا میکند و به جستوجوی دختر تزار به راه میافتد. در راه با سه خواهر ملقّب به «بابا یاگا» ملاقات میکند و در کلبهی خواهر سوم با یاری مرغ آتش به ساحل دریایی میرسد که در آن سویش دختر تزار زندگی میکند. بر ساحل دریا در کلبهای پیرزن مهربانی را مییابد که دخترش از ندیمان دختر تزار است و به ایوان میگوید که دختر تزار عشقش را نسبت به او از دست داده و اگر ایوان را ببیند او را تکهتکه خواهد کرد. ایوان از او کمک میخواهد و پیرزن با دعوت کردن دختر تزار به خانهی خود و خوراندن تخم اردکی خاص به دختر، باعث رسیدن عشاق به یکدیگر میشود. (بالینا،۹۱-۹۵ :۲۰۰۵ )
-
- ۳٫ ۱٫ ۷ روایتهای بینالنهرینی- مصری
ال و آشرتو
بنا بر گلنبشتهای ناقص مربوط به هیتیها، «اِل-کونیرشا» خدای توفان همسری به نام «آشِرتو» و پسری به نام «اِل» دارد که از همسری دیگر به دنیا آمده و خدای توفان است. روزی ال سراسیمه به نزد پدر رفته و میگوید که نامادریش خدمتکاران خود را نزدش فرستاده از وی درخواست همبستری کرده است وگرنه به او آسیب خواهد رسانید. پسر به پدر میگوید که من به این جهت نزد تو آمدم. او مردانگی تو را به بازی گرفته و با وجود اینکه همسر توست همچنان بر خواهش خود پای میفشرد. ال- کونیرشا به پسر خود پاسخ میدهد: برو و با او بخواب! برو و با همسر من بخواب تا آرام گیرد و آسیبی نرساند. ال چنان میکند که پدر فرموده بود امّا به آشرتو میگوید که من ۷۷ تن از پسرانت را کشتهام و این باعث میشود که آشرتو در دل نسبت بدو خشم گیرد و زنان نوحهگر را بگمارد تا هفت سال شیون کنند. به دنبال یک افتادگی در متن ال - کونیرشا به آشرتو میگوید که من برای شاد ساختن تو به پسرم فرمودم تا نزد تو بیاید. ایشتر این سخنان را میشنود و به صورت پرندهی کوچکی در آمده و به اتاقخواب آنها وارد میشود… (متن ناقص باقی میماند.) (پریچارد، ۱۰۵-۱۰۶ :۲۰۱۱)
داستان دو برادر
داستان دو برادر بر روی پاپیروسهایی از مصر پیدا شده و تاریخ آن به سلسلهی نوزدهم مصر (۱۳۰۷-۱۱۹۶ پ.م) بازمیگردد. داستان پیرامون دو برادر به نامهای «آنوپ» و «باتا/باتو» و همسر آنوپ است. همسر آنوپ سعی در فریفتن باتا دارد ولی در این کار ناکام میماند. او برای انتقام گرفتن از باتا به شوهر خود میگوید که باتا قصد آزار او را داشته است. و آنوپ در پی کشتن برادر برمیآید و باتا فرار میکند. خدای «شو» که شرّ و فتنه را میان دو برادر میبیند؛ رودی پُر از تمساح در میان این دو که در حال تعقیب و گریز بودند جاری میسازد و در این هنگام باتا فرصت مییابد که حقیقت را برای آنوپ بازگو کند. آنوپ درحالی که از رفتار خود نسبت به برادرش شرم زده شده، به خانه رفته، همسر خود را میکشد و جسدش را طعمهی سگان میسازد. باتا نیز به سفر میرود و اتفاقات فراوانی را از سر میگذراند. از جمله اینکه مانند پدری فرعون آیندهی مصر را تربیت میکند. (بانسون،۳۹۴ :۲۰۰۲)
یوسف و زلیخا (همسر پوتیفر)
بنا بر کتاب مقدّس پس از آنکه پوتیفر، خواجهی سرایِ فرعون یوسف را از دست اسماعیلیان خرید؛ یوسف در نظرش بزرگ شد و تمامی مایملک خود را به دست او تسلیم کرد و یوسف نیکاندام و خوشمنظر بود و زن آقایش چشمان خود را بر یوسف انداخته به او گفت که با من بخواب. امّا او ابا نموده به زن آقایش گفت: اینک آقایم از من چیزی مضایقه نکرده است جز تو، چون که زن او میباشی. پس این قباحت عظیم را چگونه خواهم کرد که به خدا گناه ورزم؟ و واقع شد که روز به روز به یوسف میگفت و او وی را نمیشنید که با او باشد و اتّفاق افتاد که روزی یوسف به جهت تمشیت کار خود به خانه آمد و از اهل خانه کسی در خانه نبود. پس زن، او را به جامهاش گرفت و او جامهی خود را در دست او واگذاشته فرار کرد و زن پوتیفر مردمان خانهاش را آواز کرد و به ایشان متکلم شده گفت: ببینید این مرد عبری را، به ما آورده است که تا ما را به شوخی در آرد و به قصد اینکه با من بخوابد نزد من آمد و من به آواز بلند فریاد کردم و او جامهی خود را نزد من واگذاشته و فرار کرد. پس جامهی او را نزد خود گذاشت تا به خانه آمدن آقایش این سخنان بیان کرد. آقایش بسیار غضبناک گردید. پس یوسف را گرفت و او را در زندان گذاشت. یوسف در زندان خواب دو تن از خدمتکاران فرعون را به درستی تعبیر کرد و همین باعث رهایی وی از زندان در زمانی که هیچکس نمیتوانست خواب عجیب فرعون را تعبیر کند؛ گردید و به دنبال تعبیر صحیح خواب فرعون مقام و منزلتی والا یافت. (کتاب مقدّس، ۱۳۸۳: ۷۵-۸۱)
-
- ۳٫ ۱٫ ۸ روایتهای چینی
بویی گااو و تاچی
«تا- چی» سوگلی «جو- وانگ» پادشاه چین دلبستهی شاهزادهی پاکدامن «بو- یی-گااو» میشود و به نیرنگهای گوناگون دست مییازد تا مگر کام دل برگیرد. امّا شاهزاده بیاعتنایی میکند و تا- چی به جان میآید و میکوشد تا بدو تهمت زده و روزگارش را تباه سازد. تهمت او نخست نتیجه نمیدهد و جو- وانگ پس از بررسی، بیگناهی شاهزاده بو- یی- گااو را میپذیرد. امّا سرانجام تا- چی موجب قتل شاهزاده بو- یی- گااو میشود. در چین، بو- یی- گااو در شمار مقدّسان درمیآید و مورد ستایش قرار میگیرد. (کویاجی، ۱۳۶۲: ۱۸)
یین کیائو و سوتاکی
بر اساس منظومهی چینی «فِنگ شِن یِِن آی»[۱] امپراتور «چوانگ» فردی ضعیف، مِیخواره و زنباره است. همسر بدنهاد او «سو تاکی» دختر شاه سرزمین همسایه است که چوانگ با توسل به جنگ موفّق به تصاحب وی گردیده است. (کویاجی، ۱۳۷۸: ۱۶۱) پادشاه از همسری دیگر پسری نیک به نام «یین کیائو» دارد. سوتاکی به دنبال یین کیائو میفرستد و هنگام ملاقات بدو ابراز عشق می کند. سپس با نیرنگ میکوشد تا محبّت شاهزاده را به خود جلب کند. امّا به دلیل بیتوجهی یین کیائو، ملکه به دشمنی با او و دوستانش میپردازد و شاه را ترغیب میکند که یکی از یارانِ یین کیائو را در آتش بسوزاند. یین کیائو ابتدا با دشمنان پدر همدست میگردد و دشمنی بین پدر و پسر به حدّی شدّت میگیرد که یک در مقابل هم سلاح به دست میگیرند و در جنگ میشود امّا چندی بعد یین کیائو به سپاه پدر میپیوندد و با دشمنان او وارد جنگ میشود ولی توسط دشمنان به اسارت در میآید و آنان او را تا گردن در زمین دفن میکنند و دهقانی را وامیدارند تا خیش گاوآهن را از روی سر او عبور دهد. روح یین کیائو پس از مرگ بر پدرش ظاهر شده و او را به پیروی نکردن از کردار شریرانه که موجب شکست میشود دعوت میکند. سوتاکی به مرگ محکوم میشود امّا تمامی افسران در برابر افسونگری وی به زانو در میآیند و از این کار شانه خالی میکنند و تنها کسی که از عهدهی این کار بر میآید فرماندهی پیروزمند «تِزه یا» است. (کویاجی، ۱۳۷۸: ۱۱۶-۱۲۵)
-
- ۳٫ ۲ ناپسری عاشق
-
- ۳٫ ۲٫ ۱ ناپسری عاشق و نامادری همداستان
آنتیوخوس اول و استراتونیس
بر اساس داستانی معروف با روایتهای متعدد از آن که همگی به دوران رومیها مربوط میشود؛ «آنتیوخوس اوّل» سلوکی عاشق نامادریاش «استراتونیس» میشود که به تازگی پسری به دنیا آورده است و چون به مقصود نمیرسد ترجیح میدهد که آنقدر غذا نخورد تا بمیرد! پزشک سلطنتی که بر بالین جوان احضار میشود علّت بیماری را درمییابد و به آگاهی شاه میرساند و شاه برای حفظ جان پسر، همسر خود را تقدیم وی کرده و به مردم اعلام میکند که آنتیوخوس را شریک در پادشاهی خویش ساخته و او را با استراتونیس به عنوان همسرش، برای حکومت بر آسیای شمالی گسیل میدارد. این داستان را پلوتارک و آپّیان نقل کردهاند. (واتسون،۲۱۸ :۱۹۹۵ )
کاراکالا و جولیا
«کاراکالا» (امپراتور روم) پس از مرگ پدر، چشمش به نامادریاش «جولیا» که در اثر بیدقّتی قسمتهایی از بدن خود را نپوشانده میافتد و عاشق او میشود و با مشاهدهی موافقت جولیا جرأت پیدا میکند که «حماقتی بیش از اندازه» به خرج داده و با او ازدواج میکند. (توهی، ۶۶ :۲۰۰۴)
هوگو و پاریسینا
بر اساس گزارش «گوئیچی اَردینی» مورخ ایتالیایی، «نیکلاس سوم» فرمانروای سرزمینی در ایتالیا، به رابطهی نامشروع میان همسرش «پاریسینا» و پسرش «هوگو» پی میبرد. بنا به دستور او هر دو را در قصر گردن میزنند. ( گیبون، ۲۳۸ :۱۸۱۴)
پسر شاه کَشِل و اِبلین
از شعری ایرلندی با نام «دینشِن چاس» درمییابیم که «اِبلین» دختر «گوائیر» شاه «بْرونا بوئین» با شاه «کَشِل» ازدواج میکند و عاشق ناپسریاش میشود و ناپسری هم به او تمایل نشان میدهد و با هم میگریزند، ولی عشّاق فراری در آبهای رود نیغ/لوغ (Neagh/Lough) غرق میشوند. جشن محصول ایرلندی با نام لوغناسا (Lughnasa) که در اولین روز ماه آگوست برگزار میشود یادآور این اسطوره است. (موناگان،۱۴۵ :۲۰۰۳ )