۷-۲-۲- شهری شدن
«شهری شدن فرایندی است که به واسطه آن نسبت جمعیت شهرنشین همراه با افزایش و گسترش شبکه های ارتباطی فعالیت اقتصادی، سازمان های سیاسی و اداری در مناطق شهری افزایش می یابد.» شهری شدن فرایندی تاریخی است که قدمت طولانی دارد و همراه است با تغییراتی در مقیاس های خرد، میانی و کلان. تغییرات و پیامدهایی که نه تنها در تمامی طول فرایند شهری شدن از شکل و ماهیت همگون و یکسانی برخوردار نیستند بلکه این تغییرات و پیامدها در مناطق مختلف نیز تفاوت محسوس را از خود نشان داده اند. به نظر کومار شهرنشینی نمی تواند صرفاً با آمار رشد شهری شناخته شود (کومار، ۱۳۸۱).
۸-۲-۲- صنعتی شدن و خانواده
«فرایند صنعتی شدن تغییرات عمده ای را در نهاد خانواده از لحاظ ساختاری، کارکردی و روابط درونی خانواده و نیز چگونگی شکل گیری این نهاد به وجود آورده است.» از حیث ساختاری صنعتی شدن خانواده گسترده به خانواده هسته ای تبدیل نمود. خانواده در دنیای غیر صنعتی یک موسسه و بنگاه جمعی است. همه اعضایش خود را جزئی از آن مجموعه می دانند و نتیجه همکاری مشترکشان را در ذخیره مشترک می ریزند، خدمتکاران و اعضای دیگر غیر خانواده مانند شاگردان به عنوان اعضای خانواده پذیرفته می شوند و این گونه با آنها رفتار می شود. هیچگونه روابط شخصی الزامی به جز آنها که خانواده تشخیص می دهد وجود ندارد، خانواده و اعضا مدل کوچکی از جامعه اند. کار ویژه اقتصادی خانواده را بر هم می زند و آن را به واحد مصرف و اجتماعی شدن تقلیل می دهد. تولید از خانواده به کارخانه منتقل می شود.
۹-۲-۲- طبقه بندی تغییرات اجتماعی
«یکی از انواع دسته بندی تغییر می تواند دوره زمانی تغییر باشد. بر اساس تعریف دوره زمانی تغییر بلندمدت زمانی است که تغییر بعد از پذیرفته شدن و بدون از دست دادن کارکرد خود باقی می ماند. تغییرات اجتماعی بلندمدت بیشتر از بعد تاریخی دیده می شوند و می توانند عواملی مثل بیابان نشینی، عصر کارگران ماهر و … در بر گیرد. اما تغییرات اجتماعی زودگذر تغییراتی هستند که دوره زمانی آنها عموماً زیر ۵۰ سال است» و می تواند یکی از انواع زیر باشد:
هوس های اجتماعی: هوس های اجتماعی ارزش هایی هستند که فقط برای جلب توجه دیگران بر زندگی اشخاص حاکم می شوند و هرچه بر دامنه حکومت شان گسترش یابد نقش آنها نیز کاهش می یابند و پس از طی دوره زمانی خود دلیل وجودی خویش را از دست می دهند. هوس اجتماعی راهی است برای به دست آوردن هویت اجتماعی. هوس اجتماعی در زمان بحران های اجتماعی گسترش می یابد و به عنوان شاخصی برای اندازه گیری بحران های اجتماعی به کار می رود.
مد: در جوامعی که فاصله میان طبقات آنها زیاد است، طبقات بالای جامعه سعی دارد با علامت های خاص خود نسبت به طبقات پایین تشخص یابد. طبیعی است که افرادی که در طبقات پایین ترند سعی می کنند با شناخت این علایم خود را با آن سازگار ساخته و پایگاه خود را بالاتر نشان دهند. این فرایند طبقه به طبقه ادامه می یابد تا این علامتها در کل جامعه گسترش یابد در این هنگام طبقات بالای جامعه در می یابند که باید در جستجوی علائم و مد تازه ای برای خود باشند، در اینجاست که آنها دست به انتخاب جدیدی می زنند و مد تازه ای را می آفرینند.
سبک زندگی: ماکس وبر می گوید که سبک زندگی افراد نشان دهنده منزلت اجتماعی آنها است. سبک زندگی در واقع مجموعه علایق اصلی زندگی یک فرد است که ممکن است عناصر مختلف آن دوره های زمانی متفاوتی داشته باشد.
آیین های جمعی و جنبش های اجتماعی: جنبش های اجتماعی یک رفتار یا حرکت اجتماعی نسبتاً با دوام برای ترویج و یا ایجاد مقاومت در مقابل تغییر است. این جنبش ها می توانند انقلابی، واپس گرا، اصلاحی باشند و دوره زمانی جنبش اجتماعی شامل ۳ مرحله است: پیدایش، پذیرش، کاهش (جوادی یگانه و عباسی، ۱۳۸۰).
۱۰-۲-۲- مرتن
مرتن در کتاب ساخت اجتماعی و بی هنجاری، به بررسی رفتار فردی می پندارند و تا حدود زیادی نیز چنین است. لیکن هدف کلی او القاء یک نوع شناسی از شیوه های رفتار است (توسلی، ۱۳۸۷، ۲۲۴) . «او در این کتاب کار خود را با توصیفی از خود ساخت های اجتماعی و اینکه آن ساختها چه کاری انجام میدهند، شروع می کند. وی تبیین مسأله انحراف را براساس فرضیه های فردگرایانه و روان شناختی نیز مربوط می داند. او می خواهد ثابت کند که ساخت اجتماعی تنوعی از شیوه های کنش (شیوه انطباق) را در اختیار اشخاص قرار می دهد و نیز اینکه این شرایط ساختی است که علت ریشه ای انحراف اجتماعی است. او به نفس انحرافات یا جنایات علاقه مند نیست بلکه به ریشه های ساختی اجتماعی گرایش افراد به راه های نامطلوب کنش علاقه مند است. در حقیقت با شرایطی که او توصیف می کند، انحراف عملاً رفتاری هنجاری است. اشخاص منحرف نه عجیب و غریب اند و نه نقص روان شناختی دارند. آنها کاری را انجام
می دهند که در شرایط خاص از آنها انتظار می رود.»
مرتن این نکته «انجام دادن آنچه انتظار می رود» را محور تبیین خود می داند. او نشان می دهد که چگونه بروز انواع مشخصی از عمل در شرایط اجتماعی معین، هنجاری و قابل پیش بینی است و این تبیین کاملاً جامعه شناختی است (اسکیدمور، ۱۳۸۵، ص ۱۳۸۶-۱۳۸۵).
مرتن اصطلاح کارکرد پنهان و آشکار را طرح کرد، کارکردهای آشکار آنهایی اند که با قصد قبلی صورت می گیرند، در حالی که کارکردهای پنهان بدون قصد قبلی انجام می گیرند. برای مثال در آمریکا کارکرد آشکار برده داری، افزایش بازدهی اقتصادی جنوب بود، اما کارکرد پنهان آن ایجاد یک طبقه محروم بود که برای افزایش منزلت اجتماعی سفیدپوستان جنوب، از غنی گرفته تا فقیر، کار می کردند. گیدنز به تعبیری دیگر تمایز کارکرد آشکار و پنهان را از دید مرتن چنین بیان می دارد: «کارکرد آشکار کارکردهایی هستند که برای شرکت کنندگان در نوع ویژه ای از فعالیت اجتماعی شناخته شده و مورد انتظار است. کارکردهای پنهان نتایج آن فعالیت هستند که شرکت کنندگان از آن آگاه نیستند» (گیدنز،۱۳۷۷، ۸۴۶).
مرتن این نکنه را آشکار کرد که پیامدهای پیش بینی نشده و کارکردهای پنهان، یکی نیستند. یک کارکرد پنهان هرچند که نوعی پیامد پیش بینی نشده است، اما پیامدی است که برای یک نظام معین خاصیت کارکردی دارد. پیامدهای پیش بینی نشده دو نوع دیگر نیز دارد : «نوعی که برای یک نظام معین، کژکارکرد آشکار و پنهان دارد» و «نوعی که خاصیتی برای نظام ندارد، یعنی نه تأثیر کارکردی بر آن می گذارد و نه تأثیر کژکارکردی، در واقع پیامدهای فاقد کارکردند» (ریتزر، ۱۳۸۲، ۱۴۲).
مرتن و تبیین انحرافات اجتماعی
مرتن جهت تبیین انحراف دو گروه بزرگ از افراد را تفکیک می کند: ۱- بهنجارها ۲- کجروها؛ بهنجارها تابع فرهنگ اصلی و مسلط جامعه هستند و کجروها در چهار دسته کوچک تر نمایانگر خرده فرهنگ های گوناگون می شوند. همنوایان یا بهنجارها توانسته اند میان اهداف فرهنگی و راه های فرهنگی تطابقی کارکردی و متناسب ایجاد کنند و همنوا با این تناسب کنش کنند (تنهایی، ۱۳۷۹، ۲۰۱). از نظر مرتن ۴ دسته از ناهمنوایان به شرح ذیل می باشند:
ابداع یا نوآوری، هنگامی که هدف پذیرفته شده ولیکن ابزارها و وسایل دستیابی به هدف پذیرفته نشده باشد.
رسم پرستی و مناسک گرایی، هنگامی که ابزار و وسایل پذیرفته شده لیکن هدف پذیرفته نشده و مورد قبول نیست.
واخوردگی یا عزلت گزیدن، هنگامی که هدف و وسایل هیچکدام پذیرفته نشده باشند.
طغیان یا سرکشی، اهداف و وسایل هر دو دچار تغییر شده و نوع جدید از وحدت میان اهداف جدید و وسایل و ابزارهای تازه می تواند شکل گیرد (توسلی، ۱۳۸۶، ۲۲۴).
۱۱-۲-۲- هانتینگتون
برای شناخت و تحلیل وضعیت جهان بعد از جنگ سرد، در غرب دو نظریه عمده ارائه شده است. نظریه نخست به پیروزی غرب در جنگ سرد معتقد است و «پایان تاریخ» و ختم تضادهای ایدئولوژیک و تفوق لیبرال دموکراسی غرب در سراسر کره خاکی را نوید می دهد. نظریه دوم روزهای شادمانی غرب را در زودگذر می بیند و درباره خطر دشمنی موسوم، در قالب رویارویی و برخورد دو تمدن اسلام و غرب، هشدار می دهد. «هانتینگتون با نگارش مقاله خویش تحت عنوان «رویارویی تمدن ها» سعی در تبیین و تحلیل روابط «غرب و سایرین» در جهان بعد از جنگ سرد دارد. هانتینگتون در واقع خصومت مفروض تمدن اسلام و تمدن غرب را بهانه ای برای ارائه رهنمودهای استراتژیک خود قرار می دهد و سرانجام نیز غرب را به مقابله با آن دسته از کشورها و گروه هایی دعوت می کند که در مسیر احیا و گسترش تمدن اسلامی قرار دارند.» بنابراین «برخورد تمدنها» بیشتر یک دستورالعمل استراتژیک است تا یک نظریه محض. هانتینگتون در کالبد شکافی موانع موجود در مسیر «رهبری جهانی آمریکا» به طور ظریفی آشتی ناپذیری جهان اسلام و غرب را یک اصل مسلم و بدیهی در روابط اسلام و غرب فرض کرده، می کوشد تا سیاست های توسعه طلبانه دولت های غربی را از فرهنگ غربی متمایز سازد ولی در عین حال رفتار کشورهای مختلف اسلامی را عین تمدن اسلامی قلمداد کند» (امیری وحید، ۱۳۷۵، ۱۸).
براساس نظریه های هانتینگتون بازیگران واقعی صحنه بین المللی، دیگر دولت ها نیستند، بلکه تمدن هایی هستند که براساس امپراطوری های مذهبی ادوار گذشته بنا شده اند. طی دوران جنگ سرد، در تجزیه و تحلیل های واقع بینانه امور بین المللی، این وابستگی های مذهبی عمیق و ریشه دار به کلی نادیده گرفته شده اند. هانتینگتون از اولین کسانی بود که استدلال کرد علت تمام خشونت های دوران جنگ سرد در جهان، ظهور قومیت گرایی نبوده بلکه تضادهای مربوط به تمدن های دیرینه است. لذا سیاست گذاران آمریکایی نمی بایست از خشونت های توحش بار و مشکلات کشدار در چچن متعجب می شدند. این جنگ مطلقاً مناقشه ای تجزیه طلبانه نیست، بلکه نبرد مرگ و زندگی مابین دو تمدن مسیحیت ارتدوکس و اسلام است. جنگ یوگسلاوی نیز نبرد میان تمدن های ارتدوکس، کاتولیک و اسلام بوده است (موحد، مجله سروش، ش ۸۳۲، ۳۱/۱/۷۶، صص۶-۷).
اولین نکته ای که هانتینگتون یادآور شده این است که اصل و اساسی که در واقع سازنده دید و عملکرد سیاسی در چند دهه گذشته بوده، یعنی نبرد ایدئولوژی، به پایان رسیده است. طبق نظر هانتینگتون، با از هم پاشیدن اتحاد جماهیر شوروی در ۹۰-۱۹۸۹ این وضع اکنون از بین رفته است و به همین جهت، دیگر ایدئولوژی نمی تواند تعیین کننده نظام بین المللی باشد. نکته دوم مورد اشاره هانتینگتون، تضعیف دومین نیروی مهمی است که تعیین کننده تمام کشمکش های یکصد و پنجال سال گذشته تاریخ بشر بوده و آن ناسیونالیزم است؛ البته ناسیونالیزمی که از انقلاب فرانسه برخاست و نه ناسیونالیزم به عنوان وطن پرستی که هزاران سال بین تمام ابنای بشر وجود داشته است. سومین نکته موردنظر هانتینگتون این است که نوعی احیای جدید ملت گرایی وجود دارد که غیر از آن چیزی است که در قرن نوزدهم بوده است. این ناسیونالیزم جدید بشر در مقابل تمدن های بزرگ شکل گرفته و تاکنون حاکم بر تاریخ بوده و یکی از مهم ترین عناصر آنان فرهنگ و دین است (امیری وحید، ۱۳۷۵، ۱۲۲-۱۲۴).
هانتینگتون تمدن های زنده جهان را به ۷ یا ۸ تمدن بزرگ تقسیم می کند: تمدن های غربی، کنفوسیوسی، ژاپنی، اسلامی، هندو، اسلاو، ارتدوکس، آمریکای لاتین و در حاشیه نیز تمدن آفریقایی. به اعتقاد هانتینگتون تقابل تمدن ها، سیاست غالب جهانی و آخرین مرحله تکامل درگیری های عصر نو را شکل می دهد. خطوط گسل میان تمدن ها امروز جایگزین مرزهای سیاسی و ایدئولوژیک دوران جنگ سرد شده است و این خطوط جرقه های ایجاد بحران و خونریزی اند. خصومت ۱۴۰۰ ساله اسلام و غرب در حال افزایش است و روابط میان دو تمدن اسلام و غرب آبستن بروز حوادثی خونین می شود. در عصر نو صف آرایی هایی تازه بر محور تمدن ها شکل می گیرد و سرانجام نیز تمدن های اسلامی و کنفوسیوسی در کنار هم، رویاروی تمدن غرب قرار می گیرند. در واقع، درگیری های تمدنی، آخرین مرحله تکامل دیگری در جهان نو است (همان، ۲۲).
هانتینگتون عنوان می دارد: «تبلیغ ارزش های غربی به عنوان ارزش های جهان شمول، به تهییج واکنش هایی از نوع بنیادگرایی اسلامی کمک می کند که نقاط بسیاری از جوامع اسلامی را فرا گرفته است. عدم موفقیت ناسیونالیزم و سوسیالیزم عربی، زمینه جنبش «اسلامی کردن مجدد» در خاورمیانه را فراهم ساخته است» (همان، ۸۴). هانتینگتون توصیه می کند که غرب باید دامنه و قدرت نظامی کشورهای کنفوسیوسی – اسلامی را محدود سازد؛ از اختلافات و درگیری های موجود بین کشورهای اسلامی و کنفوسیوسی بهره برداری کند و گروه هایی را که در درون تمدن های دیگر به ارزش ها و منافع غرب گرایش دارند، مورد پشتیبانی قرار دهد (همان، ۳۱).
پیش بینی های وی روی سه نظریه پایه گذاری شده است: نظریه اول این است که بین اسلام و غرب یک کشمکش پنهانی و مخفی همیشگی وجود دارد که ناشی از تفاوت بین ارزشها می باشد. غرب فردگرایی، مساوات و آزادی مطلق را تبلیغ می کند که اینها با ارزشهای اسلامی قابل انطباق نیستند. نظریه دوم این است که بین دنیای عرب و دنیای غرب یک موقعیت غیر قابل اصلاح وجود دارد یعنی اختلاف منابع باعث می شود که دنیای عرب سیاست ضد غربی را پیش بگیرد. نظریه سوم این است که محور جدیدی به نام محور اسلام و محور کنفوسیوس می باشد که همان محوری است که باید اسلام و غرب را در نقطه مقابل یکدیگر قرار دهد (لامان، ۱۳۷۵، ۳۸).
۳-۲- بازنمایی
«پارادایم بازنمایی که امروزه بر مطالعات سینمایی مسلط است چیزی فراتر از نظریه های هنری است.» همچنین نظریه های زیادی در چارچوب پارادایم بازنمایی عمل می کنند. به عنوان مثال می توان نظریه های رئالیستی از هنر را کنار گذاشت و همچنین در پارادایم بازنمایی باقی ماند. می توان از هنر به مثابه واقعیتی بیرونی فراتر رفت و هنر را بیانگر واقعیت درونی و ذهنی دانست و هنوز محتوا را بر فرم ارجحیت و اولویت داد. مسأله این است که در پاسخ به پرسش «هنر چه چیزی برای گفتن دارد؟»، محتوا قد علم می کند. این پرسش نمایانگر نیازمندی های هنر به توجیه خود است. انواع توجیهات و دفاع هایی که چنان متنوع اند که نزاع بر سر انتخاب آنهاست (سانتاگ، ۱۳۸۴، ۹۸).
در دوره های زمانی مختلف، واقعیت و بیان آن با بهره گرفتن از میانجی هایی محقق می شود که گاهی با بازتاب ذهنی (در نگاه کانتی) و گاه با بهره گرفتن از زبان (که امروزه دیدگاه های متکثرتری را به خود گرفته است) برخی از این مواردند. می توان به لیست میانجی های فوق، عنصر دیگری نیز اضافه کرد که در ذیل مفهوم کلی «رسانه های جمعی» شکل گرفته است. رسانه های جمعی مجرا و میانجی بیان واقعیت (جهان خارج) اند. اینکه این رسانه ها تا چه میزان قادر به بیان واقعیت اند و چه امکاناتی برای بیان آن ایجادمی کنند در کنار موانع و نواقص فرمی و محتوایی آنها در بیان جهان بیرون، بحث قابل توجهی را در حوزه رسانه ها دامن زده است. (فرهادپور، ۱۳۷۵، ۲۶۴)
در حوزه رسانه ها از واژه «بازنمایی» برای بیان ویژگی رسانه ای عرضه تصویری از جهان استفاده می شود. در دنیای فلسفه، نسبت میان اصل/ فرع، صدق/ کذب و حقیقی یا مصنوع از پیچیده ترین مباحث میان متفکران بوده است. از نقطه آغاز تفکر یونانی در قرن ها قبل از میلاد مسیح تا عصر روشنگری و نهایتاً دنیای پسامدرن امروزی، تلاش برای بیان نحوه و چگونگی ارتباط میان این دوگانه ها در دل مطالعات متفکران حوزه علوم انسانی قرار داشته است. (همان)
بارزترین عرصه تجلی منازعات و بحث های حول محور این موضوعات، در دنیای فلسفه به وقوع پیوسته است که بنابر ماهیت بین رشته ای بودن علوم انسانی، در سایر حوزه های مطالعاتی و پژوهشی نیز تأثیرات خود را بر جای گذاشته است. از افلاطون تا کانت و از نیچه تا فلاسفه معاصری چون هابرماس، صورت بندیهای مختلف و گاه متضادی در این حوزه ارائه شده است.
نخستین مفهوم در بسط مفهومی دوگانه های فوق در نگاه متفکران یونان باستان ذیل اصطلاح «مایمسیس» یا تقلید (محاکات) شکل گرفته است. «غایت این نوع رفتار، نزدیکی و قرابت ذهن و عین و ایجاد شباهت میان آن دو است. بدین معنا که ذهن (سوژه) می کوشد از طریق تقلید با موضوع (ابژه) خود، ارتباطی ]یک به یک[و بری از سلطه و خشونت ایجاد کند» (فرهادپور، ۱۳۷۵، ۲۶۵). بنابراین در رفتار مامتیک یا تقلیدی، همه توجهات به خود موضوع معطوف است. مفهوم مایمسیس برای نخستین بار در دیدگاه های افلاطون و ارسطو به عنوان مفهومی کلیدی مطرح شد و آنان با بهره گرفتن از این مفهوم به بحث درباره هنر و به ویژه در حوزه شعر و ادبیات پرداخته اند. در دیدگاه ارسطو کار هنرمند، محاکات یعنی حکایت کردن طبیعت است و این بدان معنا است که هنرمند می بایست حقیقت طبیعت را در اثر هنری خود بیان کند. چنین نگاهی به جهان در نظام جادو ریشه دارد که در نمونه های بازمانده از آن دوره، در قالب نقاشی های دیواری دوره دیرینه حک شده است. «نقاشی ها به واقع نوعی ابزار یا تله جادویی برای به دام انداختن جانوران بوده اند چراکه برای آدمیان آن دوره، نقاشی یا تصویر هم بازنمایی و هم خود چیزهای بازنموده شده بودند» (همان، ۲۶۶) که در اندازه واقعی در دیوارهای غار ثبت شده اند. قصد و اراده موجود در پس پشت این نقاشی ها اشاره، نماپردازی یا جعل واقعیت نیست بلکه یک بازنمایی ناتورالیستی از طبیعت مدنظر خالق اثر است یا ظهور جان گرایی واقعیت انتزاعی و ذهنی می شود. بارزترین عرضه تجلی چنین تحول در خط هیروگلیف و خطوط قراردادی مشابه آن دیده می شود. در این خط «به عوض بازتولید ابژه یا موضوع، آن را نشانی می دادند» (همان، ۲۶۶).
با حضور خط الفبا و نظام نشانه های نمادین اشکال انتزاعی تری از رابطه میان سوژه و ابژه پدیدار شده است. مطابق دیدگاه افلاطون (در خلال نگارش رساله معروف جمهوری)، «عالمی که ما به طور معمول تجربه می کنیم توهم یا مجموعه ای از نمونه های صرف نظیر بازتاب هایی در آینه یا سایه هایی بر دیوار است و عالم واقعی، عالم مثل است» (هرست هاوس، ۱۳۸۴، ۲۸). او در مشهورترین بخش کتاب جمهوری انسانها را به زندانیان یک غار توصیف می کند. همه آنچه که می توانند ببینند سایه های خودشان و اشیاء پشت سرشان است که به سبب تابش نور آتش بر دیوار نقش می بندند. برای افلاطون جهان ما کپی از عالم مثل می شود که در قالب شکل – ایده ها به وسیله ذهن و «صرفاً به شکل ناقصی از روی ساختار مثالی ساخته شده است» (Gillet، ۱۹۹۲، ۲).
ارسطو که تفکرات افلاطون را ادامه داده است و میان رسانه ماینسیس، موضوع ماینسیس و شیوه های ماینسیس تفاوت قائل می شود. شیوه ماینسیس شامل سه گانه روایت، درام و تغزل است. درحالیکه موضوع ماینسیس، تمایزهایی از حیث طبقه اجتماعی بین تراژدی (اعمال بزرگان و اشراف) و کمدی (اعمال بزرگان و اشراف فرودست) را مد نظر قرار داده است. در دیدگاه افلاطون و بعدها در فلاسفه ای مانند کانت، واقعیت به دو جهان پدیداری (ظاهری) و جهان واقعی (در ورای قلمرو تجربه بشری) تقسیم بندی می شود.در افلاطون این دوگانه ها در قالب جهان پدیداری و جهان مثل و در کانت با دوگانه فنومن (جهان واقعیت پدیداری) و نومن (واقعیت اصیل یا شیء در خود) متبلور می شود. به همین ترتیب، در سنت نظریه انتقادی، تئودور آدورنو نشان می دهد که «مفهوم» امری سلطه گر است چراکه ابژه همواره چیزی بیشتر از سوژه با خود حمل می کند و باز مازاد ابژه بر سوژه انطباق کامل مفهومی این دو را ناممکن می کند. چنین تضادی در زبان شناسی نیز رسوب کرده است چراکه همواره معنا بیشتر از دلالت است و مازادی میان دال و مدلول وجود دارد که دالها قادر به پوشش تمام مدلولها نیستند. (نیچه، ۱۳۸۲، ۱۶۲)
بعد از کانت مهم ترین تحول در مفاهیم اصل/ فرع در نوشته های نیچه پدیدار می شود. مقاله درخشان «در باب حقیقت و دروغ به مفهومی غیر اخلاقی» که ماحصل تدریس فلسفه ماقبل افلاطون در سال ۱۸۷۳ توسط نیچه است بارقه های اولیه آن چه را که در قرن بیستم با عنوان «چرخش زبانی» در آثار لودویک ویتگنشتاین و هابرماس دیده می شود، با خود به همراه دارد. نیچه در این مقاله از سه استعاره بنیادینی صحبت می کند که از خلال آنها آدمی دچار توهمی می شود که خود را مالک «حقیقت» بپندارد. نیچه نشان می دهد در قدم اول محرکی عصبی به یک تصویر انتقال می یابد و بدین ترتیب نخستین استعاره شکل می گیرد. آنگاه این تصویر به نوبه خود به صوت بدل می شود و دومین استعاره پدیدارمی شود. در مرحله بعدی مفاهیم شکل می گیرد و این امر از طریق «برابر دانستن چیزهای نابرابر ناشی می شود. مسلم است که هیچ برگی با برگ دیگری یکسان نیست» (نیچه، ۱۳۸۲، ۱۶۳).
نیچه بر مبنای مکانیسم این استعاره ها به نتیجه بنیادینی می رسد که بعدها در زبان شناسی و در حالت کلی زبان شناسی شدن فلسفه، نقش مهمی ایفا می کند. در جواب سوال «پس حقیقت چیست؟» در کسوت یک فیلسوف زبان جواب می دهد: سپاه متحرکی از استعاره ها، مجازهای مرسل و انواع و اقسام قیاس به نفس بشری، در یک کلام مجموعه ای از روابط بشری که به نحوی شاعرانه و سخنورانه تشدید و دگرگون و آرایش شده اند و اکنون پس از کاربرد طولانی و مداوم در نظر آدمیان امری ثابت، قانونی و لازم الاتباع می نماید (همان، ۱۶۷).
مسیری که با نیچه شروع شده است در قرن بیستم و زمانی که تلاشهای فرگه و راسل در ایجاد نوعی زبان منطقی و نمادین برای بیان بدون دستکاری واقعیت به شکست می انجامد در ویتگنشتاین به حد نهایی خود می رسد. ویتگنشتاین در دو اثر مهم خود یعنی رساله منطقی – فلسفی و پژوهش های فلسفی سعی می کند جایگاه زبان را در ارتباط با واقعیت مشخص کند و سعی می کند به این سوال بنیادین پاسخ دهد که آیا زبان به عنوان عالمی خنثی، صرفاً نقش بیانگری واقعیت را بر عهده دارد و یا اینکه خود نیز بر واقعیت تأثیر گذار است؟
او در رساله منطقی – فلسفی نظریه «تصویری زبان» را مطرح می کند که بر مبنای آن «گزاره، تصویر واقعیت … یا به عبارتی دیگر الگویی از واقعیت است» (خالقی، ۱۳۸۲، ۸۵). در این عبارت ویتگنشتاین زبان را تصویر امر واقع می داند اما در دوره دوم فعالیت فکری خود که در پژوهش های فلسفی متجلی می شود با طرح نظریه «بازی های زبانی» به برداشتی جدید از رابطه زبانی به امر واقع می رسد. به باور ویتگنشتاین «من» بیرون از حوزه زبان قرار ندارد و بر این اساس، ویتگنشتاین در نگاهی جدید و بدیع، زبان را نه پدیده ای تک بعدی و منفعل بلکه مجموعه پیچیده ای از بازی های زبانی گوناگون در نظر گرفته است که در نهایت ویژگی مهم آن «نوعی در هم تنیدگی ارگانیک با زندگی روزمره محسوب می شود و این خود منجر به تفکیک ناپذیری «من» و «جهان» می شود» (همان، ۱۰۶).
بنابراین ویتگنشتاین که در دوره اول شناخت واقعیت را در چارچوب زبان محقق می پندارد در پژوهش های فلسفیاعتبار زبان برای بیان واقعیت را زیر سوال می برد و زبان را به بازی های زبانی فرد می کاهد که بنابر بافت ها و موقعیت های زبانی دارای قواعد مختلف و متکثری است. چنین نگاهی به زبان مثابه ابزار بیان واقعیت که وفاداری چندانی به یک روایت ثابت را بر نمی تابد در آثار زبان شناس سوئیسی فردیناند دوسوسور دیده می شود. او که با کتاب «دوره زبان شناسی عمومی» در سالهای ۱۹۰۷ تا ۱۹۱۱ یکی از بنیان گذاران ساخت گرایی نام گرفته است زبان را نظامی از نشانه ها می دانست که ارتباط میان دال و مدلول از نگاه ذات گرایانه اش گسسته شده و ویژگی «اختیاری» یا قراردادی بودن آن را به امری نسبی بدل کرده بود. مهم ترین نتیجه حاصل از این ایده سوسوری عبارت است از «شکل گیری نگاه صورت گرا به زبانی که دیدگاه جوهری به آن را کنار می گذارد» (کالر، ۱۳۷۹، ۵۰). چنین دیدگاهی به زبان بعدها و در نگاه پساساختگرایانی مانند دریدا دچار تحولات بیشتری می شود که هرچه بیشتر انتزاعی تر می شود و جستجوی معنا به کنکاش برای یافتن معادل لغوی واژه ای در فرهنگ لغت تشبیه می شود که هیچ پایانی را نمی توان برای آن تصور کرد. در حد نهایی این رویکرد و در نگاه پسامدرن، معنا به شکل بنیادینی مرکز زدوده می شود و نیل به آن نه تنها امری محال بلکه امری بیهوده تلقی می شود.
۱-۳-۲- تعریف بازنمایی
«فرهنگ لغات مطالعات رسانه ای و ارتباطی بازنمایی را به این شکل تعریف می کند : «کارکرد اساسی و بنیادین رسانه ها عبارت است از بازنمایی واقعیت های جهان خارج برای مخاطبان و اغلب دانش و شناخت ما از جهان به وسیله رسانه ها ایجاد می شود و درک ما از واقعیت به واسطه و به میانجی گری روزنامه ها، تلویزیون، تبلیغات و فیلم های سینمایی و … شکل می گیرد».
رسانه ها جهان را برای ما تصویر می کنند. رسانه ها این هدف را با انتخاب و تفسیر خود در کسوت دروازه بانی و به وسیله عواملی انجام می دهند که از ایدئولوژِی اشباع هستند… آنچه ما به مثابه یک مخاطب از آفریقا و آفریقایی ها، صرب ها و آلبانیایی تبارها، اعراب و مسلمانان و … می دانیم ناشی از تجربه مواجهه با گزارش ها و تصاویری است که به واسطه رسانه ها به ما ارائه شده است. بنابراین مطالعه بازنمایی رسانه ای در مطالعات رسانه ای، ارتباطی و فرهنگی بسیار مهم و محوری است. از آنجایی که نمی توان جهان را با تمام پیچیدگی های بیشمار آن به تصویر کشید، ارزش های خبری، فشارهای پروپاگاندایی، تهییج، تقابل (که ما را از دیگران جدا می سازد) یا تحمیل معنا در قالب مجموعه ای از پیچیدگی های ]فنی و محتوایی[ارائه می دهند. بر این اساس بازنمایی عنصری محوری در ارائه تعریف ]از واقعیت[ است (Watson and Hill، ۲۰۰۶، ۲۴۸). این تعریف از آنجایی که ماهیتی لغت نامه ای دارد، صرفاً به برخی از رئوس مهم مفهوم بازنمایی رسانه ای اشاره کرده است. طبق این تعریف بازنمایی ابزاری برای نمایش واقعیت است و این هدف به میانجی گری رسانه ها صورت می گیرد. در این تعریف به عوامل دخیل در تغییر و حتی تحریف واقعیت در کسوت
دخالت های اعمال شده از طریق دروازه بانی های خبری اشاره شده است. این تعریف به درستی محیط رسانه ای را محیطی ایدئولوژیک می داند که در چارچوب های مشخص ایدئولوژیک فعالیت می کنند. اما بسیاری از جنبه های مفهوم بازنمایی در این تعریف دیده نمی شود. امروزه مفهوم بازنمایی به شدت وامدار آثار استوارت هال است و به ایده ای بنیادین در مطالعات فرهنگی و رسانه ای مبدل شده است. نگاه جدید ارائه شده از سوی هال به مفهوم بازنمایی، از دیدگاه های متفکرانی مانند فوکو و سوسور برای بسط نظریه بازنمایی استفاده کرده است. (Watson and Hill، ۲۰۰۶، ۲۴۹)
۲-۳-۲- استوارت هال و نظریه بازنمایی
کریس روژک تاریخ تحولات مطالعات فرهنگی (از سال ۱۹۶۴) را شامل چهار برهه می داند و معتقد است این چهار برهه دارای خاصیت فرایندی است و بین چهار برهه همپوشانی وجود دارد. این چهار برهه عبارتند از :
برهه ملی – عمومی (۱۹۸۴-۱۹۵۶)
برهه متنی – بازنمایی (۱۹۹۵-۱۹۵۸)
برهه جهانی – پساذات گرایی (…-۱۹۸۰)
برهه حکومتی – سیاسی (…-۱۹۸۵)
ترکیب واژگانی ملی – عمومی برای اولین بار در آثار آنتونیو گرامشی آمده است. او این واژه را برای تأکید بر اهمیت فرهنگی و سیاست در مقابل درک عوامانه مارکسیستی از جبرگرایی اقتصادی مطرح کرده است. برهه اول منتج از مارکسیست، متدولوژی اجتماعی کلاسیک و فلسفه قاره ای است که برای کاوش در سوالات حوزه جوانان و خرده فرهنگ های آن از این دیدگاه ها استفاده می کنند. در برهه دوم تحلیل های ادبی، بررسی فرهنگ عامه، زندگی روزمره، رسانه و فیلم، شکل جدی تری به خود می گیرد. روژک معتقد است که در این دوره نقش فرهنگی رمزگان متنی و معانی منتج از متون، بسیار مهم و قابل توجه شده اند و «فرهنگ توده ای که به شکل فزاینده ای بازنمایی از جهان در قالب های ادبی و سایر متون روایی تحقق بخشید در مطالعات فرهنگی و با روش نشانه شناسی مورد توجه قرار گرفت» (Rojek، ۲۰۰۷، ۴۷).
مطالب پایان نامه ها درباره :تأثیر تغییرات و تحولات اجتماعی بر آثار سینمای رسول صدرعاملی- فایل ۳