رئیس خانوار، کنترل کامل فعالیتهای اقتصادی و رفتار اعضای دیگر را در دست دارد. در معنای اخیر، پدرسالاری مختص به روابط بین دو جنس نخواهد بود، بلکه میراث مناسبات تولیدی عصر فئودالیسم است.
از اوایل دهه ۱۹۷۰، مفهوم پدرسالاری را به معنای نفوذ و اعمال قدرت مردان بر زنان به کار بردند. از آن پس، امواج گرایشهای برابرطلبی و مساواتخواهی و روندهای دموکراتیک و انسانگرایانه، کشورهای صنعتی را فراگرفت و مدلهای نوین حقوق شهروندی، الگوهای سنتی توزیع قدرت در خانواده را فروپاشید. دیگر زن مطیع و منقاد و عضو بلادفاع، در محیط خانواده نبود و حقوق برابر خود را میطلبید. حتی در برابر ناهنجاریهای رفتاری و شخصیتی شوهر،"نمیسوخت” و “نمیساخت".
زن و شوهر در این خانوادههای جدید، از قدرت کمابیش یکسان در زمینههای گوناگون حیات خانوادگی و زناشوئی برخوردار شدند. در تصمیمگیریها، کنترل بر مصرف درآمدهای خانواده، مشارکت در منابع زن و شوهر، هر دو، کمابیش سهیم و شریک شدند. دو زوج به منظور تقسیم برابر قدرت، از دو یا سه شیوه زیر استفاده میکردند: ۱- تقسیم کردن حوزههای مسئولیت به شیوهای کمابیش برابر؛ ۲- مشارکت کمابیش برابر در کلیه حوزهها و تصمیمگیریها؛ ۳- تلفیقی از دو شیوه قبل(همان: ۷۵)
مهریه همانند چکی بدون تاریخ است که در ابتدای ازدواج مرد به زن میدهد تا در هر تاریخی که خواست به اجرا بگذارد. معمولا زن این چک[۸] را زمانی به اجرا میگذارد که مشکلی پیش بیاید. مهریه در ابتدای ازدواج یک سهم اقتصادی است که مرد به زن میدهد. مبلغ این سهام گاهی زیاد است و گاهی اندک. هرچه قدرت چانهزنی زن در ابتدای ازدواج بیشتر باشد، مبلغ این سهام میتواند بیشتر باشد. زمانی که تکلیف اموال خانواده روشن نیست و زن نمیداند که چقدر از این اموال متعلق به او خواهد بود، در حالی که خود را در بهدست آوردن آن سهیم میداند، طبیعی است که از همان ابتدا تلاش کند که سهم جدیتر و بیشتری بگیرد. زنی که بعد از ۲۰سال زندگی مشترک و یا به عبارت دیگر ۲۰ سال شراکت اقتصادی به ارادهی مرد از زندگی مشترک خارج میشود و هیچ سهمی از این شراکت به جز مهریه و مبلغ اجرتالمثل دریافت نمیکند، طبیعی است که این زن اگر برای ازدواج خودش هم به فکر نبوده برای ازدواج دخترش به فکر است که مهریهی بیشتری برای دخترش در نظر بگیرد تا در صورتی که سرنوشت او همانند سرنوشت خودش شد، سهم عادلانهتری را از این شراکت اقتصادی ببرد.
زمانی که برای مالکیت آیندهی اموال خانواده که در یک شراکت اقتصادی بهدست آمدهاست هیچ تعریف روشنی وجود ندارد، طبیعی است که فردی که قدرت بیشتری در خانواده دارد، سهم بیشتری را به نام خود کند و دیگری کوتاه بیاید، چون قدرت کمتری دارد. در این شرایط به احتمال زیاد همان طور که در واقعیت جامعهی ما وجوددارد، خانوادهها حتما متوسل به همان ضمانتنامه یا چک بدون تاریخ خواهند شد تا با بهره گرفتن از آن بتوانند در آینده اگر لازم شد استیفای حق اقتصادی و مالی دختر خود را کنند. در این شرایط طبیعی است که افراد با حساسیت زیاد به مهریه توجه و سعی کنند تا آنجا که ممکن است ضمانتنامه قویتری را از فرد مقابل دریافت کنند. البته همه بیان میکنند که مهریه را چه کسی گرفته و چه کسی داده؟ اما در عین حال میدانند که این چک بدون تاریخ برای همان زمانی است که به هرحال در هر زندگی مشترک امکان آن هست، اما امیدوارند که هیچگاه پیش نیاید.
مردان از قدرت بیشتری در ازدواج برخوردارند، چون علاوه بر عوامل فرهنگی، وابستگی اقتصادی زن به مرد بههمراه عوامل دیگر از قبیل وجود فرزندان، ترس از طلاق و از دست دادن حیثیت اجتماعی و غیره موجب شده که زن گذشت و فداکاری بیشتری داشته و سازگارتر باشد. هرچه وابستگی (مخصوصا اقتصادی) زن به شوهر برای کسب منابع ارزشی یا پاداشها بیشتر باشد، قدرت شوهر بر زن بیشتر خواهد بود و اقتدار مرد بیشتر خواهد بود. اما هر چه این وابستگیها کمتر شود، رابطه متعادلتری بین آنان بوجود میآید و این در سایه تحصیلات بالاتر زن، شاغل بودن وی و کسب درآمد میسر است که هرچه از جامعه سنتی به سوی جامعه مدرن پیش برویم این امر بیشتر شایع میشود، چون نقش و موقعیت زن تغییر کرده و زن از آزادی عمل بیشتری برخوردار است و میتواند در تصمیمگیریها شرکت کند، بدین معنا که در کنش متقابل زن و شوهر، زن تصمیمگیرنده و دارای نقش شده و میتواند بر مرد تاثیر بگذارد و از طرف دیگر، مرد مانند سابق تصمیم نمیگیرد و مقتدر نیست و این امر به توازن قدرت بین زن و شوهر منتهی میشود (همان:۷۶).
البته قدرت در تصمیمگیری باید به صورت نسبی در نظر گرفته شود، زنان و شوهران هر یک دارای قدرت هستند اما وقتی یکی قدرت کمتری دارد، دیگری قدرت بیشتری خواهد داشت. اما قدرت بستگی به منابعی مانند شغل، درآمد و تحصیلات دارد که فرد آن را در کنترل دارد، البته بستگی به وضعیت کلی زن نسبت به مرد، گروههای مرجع و هنجارهای زوجین نیز دارد.
بنابراین میتوان گفت هنگامی که زن دارای تحصیلات عالی، شغل و درآمد باشد توزیع قدرت شکل متعادلتری به خود میگیرد و در سایه این تعدیل قدرت، بسیاری از این مشکلات قابل حل میشود.
در نظریه ستیز نابرابری اقتصادی میان زنان و مردان منشا کلی نابرابری جنسیتی است و از آنجایی که مردان دسترسی بیشتری به منابع قدرت دارند، از آن در جهت اعمال فشار و تداوم یک نظام قشربندی مبتنی بر جنسیت استفاده کردهاند. راندل کالینز از جمله نظریهپردازانی است که خانواده را مانند سایر نهادهای موجود در جامعه، ساختاری متشکل از قدرت و سلطه میداند و نابرابری موجود در آن را نیز به عنوان تابعی از سرمایههای فرهنگی درنظرمیگیرد و تداوم این نابرابری را وابسته به گفتگوها و شعایری میداند که فعالیت جنسیتی هر کدام از زوجین را مشخص میکند، فعالیتهایی که خود تابعی است از ابزار سرکوب و ثروت مادی که در اختیار دارند (ترنر، ۱۳۷۸: ۴۴۹). نوع دیگری از اعمال قدرت نیز وجود دارد که «قدرت پنهان» نامیده میشود و افراد فرودست به دلیل نبود امکان برای ایجاد تغییرات در زندگی دشوارشان، روابط نامتعادل موجود را اجتنابناپذیر در نظرگرفته و با بهره گرفتن از واژگانی مانند قسمت و سرنوشت حتی از گله وشکایت نیز خودداری میکنند (لوکس، ۱۳۷۵: ۱۵۰).
۲-۱-۵- تئوری مبادله
در دید نظریهپردازان مبادله (فایدهگرا) انسانها موجوداتی هستند که هدف و مقصود دارند. آنها هزینههای هر یک از جایگزینهای گوناگون را برای محقق ساختن اهداف مذکور محاسبه میکنند. ما موجوداتی هستیم که تلاش میکنیم تا در یک وضعیت، از یک سو منفعتی را جلب کرده و از سوی دیگر، هزینهها را کاهش دهیم… . برای نظریهپردازان مبادله، در نهایت همه روابط اجتماعی عبارتاند از مبادلاتی که صورت میگیرد بین عاملانی که برای گرفتن منافع از یکدیگر هزینههایی را متحمل شده و نسبت هزینه و سود را محاسبه میکنند (اچ. ترنر، ۱۳۷۸: ۵۵). بر طبق این نظریه نیاز و وابستگی فرد به طرف مقابل سبب کاهش قدرت در وی میشود، این ترس از دست دادن رابطه سبب میشود که فرد از احساس قدرت کمتری برخوردار باشد. پس وابستگی عاطفی مرد به زن میتواند سبب افزایش احساس قدرت در زنان باشد. ناگفته نماند که بر اساس این تئوری، وابستگی مالی زن به مرد نیز عاملی برای کاهش احساس قدرت در زن خواهد بود(مینویی فر، ۱۳۸۹: ۶۱).
۲-۱- ۶- نظریه کارکردگرایی
طبق نظریه کارکردگرایی، هر فرهنگ، مجموعهی به هم پیوسته، یگانه و نسبتا منسجمی است که باید آن را به عنوان یک کل ملاحظه و تبیین کرد؛ از اینرو جدا کردن یک عنصر یا ویژگی فرهنگی [همچون مهریه] یا یک نهاد از بستر و زمینهی اصلی آن، مانع از تبیین واقعبینانه آن خواهد بود؛ زیرا عناصر و ویژگیهای فرهنگی در صورتی که خارج از موقعیت و جایگاه ساختاریشان در مجموعه مربوط و بهگونهای مستقل از ارتباط با سایر عناصر فرهنگی ملاحظه شوند، پدیدههایی بیمعنا و غیرقابل تفسیر خواهند بود. نظریهپردازان کارکردگرا از خاستگاه پدیدههای اجتماعی و نیز پیامدها و کارکردهای آن پدیده بحث میکنند. به عبارت دیگر نه فقط به فلسفه وجودی پدیدهها، بلکه به نتایج خواسته یا ناخواسته آنها نیز توجه میکنند که نکته بسیار مهمی است. به تعبیر کوزر: «دورکیم میان پیامدهای کارکردی و انگیزشهای فردی، آشکارا تمایز قائل میشود. در تبیین واقعیت اجتماعی، نشان دادن علت آن کافی نیست، بلکه ما باید در بیشتر موارد، کارکرد آن واقعیت را در تثبیت سازمان اجتماعی نیز نشان دهیم.» (کوزر،۱۳۷۸: ۲۰۰۲). با بهرهگیری از این نظریه میتوان جایگاه مهریه را در ارتباط با سایر عناصر موجود در نهاد خانواده به عنوان یکی از نیازهای محوری در نظام اجتماعی موجود دریافت؛ اینکه چگونه به وجود آمده و چه کارکردهایی دارد.
میشل فوکو قبل از ارائه تعریفی از قدرت به چگونگی اِعمال قدرت و ابزار اِعمال آن توجه دارد، به زعم وی قدرت را نباید درتملک طبقه یا دولت یا فرمانروایی خاص جستوجو کرد، بلکه قدرت راهبردی است خاص که در روابط قدرت معنا میدهد و در تمام سطوح جامعه جاری و ساری است و هر عنصری هرقدر ناتوان فرض شود خود مولد قدرت است؛ از این رو به جای بررسی سرچشمههای قدرت باید به پیامدهای آن توجه کرد. قدرت «توانایی» است و مفهوم «قدرت» به روابط افراد درگیر اشاره میکند (منظور از این، بازی برد و باخت کامل نیست بلکه صرفا مجموعه اَعمالی است که اَعمال دیگر را برمیانگیزد و از همدیگر ناشی میشود) (دریفوس و رابینو، ۱۳۷۹: ۳۵۵). فوکو معتقد است که چیزی به نام قدرت که فرض میشود، به صورتی عمومی و به شکلی متمرکز یا پراکنده وجود داشته باشد، وجود ندارد. قدرت تنها وقتی وجود دارد که در قالب عمل درآید. پس قدرت، ساختار کلی اَعمالیاست که بر روی اَعمال ممکن دیگر اثر میگذارد، قدرت برمیانگیزاند، اغوا میکند، تسهیل میکند، یا دشوار میسازد، نهایتا محدودیت ایجاد میکند و یا مطلقا منع و نهی میکند(همان، ۳۵۸). برای مطالعه قدرت به نظر فوکو آنچه نیاز است، مطالعهای است دربارهی قدرت در چهره بیرونی آن، یعنی در نقطهای که در آن قدرت در ارتباط مستقیم و بلاواسطه با چیزی باشد که میتوانیم موقتا آن را موضوع، هدف و حوزهی کاربرد قدرت بنامیم، یعنی درجایی که قدرت خود را مستقر میسازد و اثرات واقعیش را بهوجود میآورد (فوکو،۱۳۷۰: ۳۳۳۰). فوکو از جمله برای این شناخته شد که معتقد بود “قدرت همیشه محلی[۹] است” و همچنین برای تاکید او روی این نکته که رابطهی قدرت نباید فقط بعنوان یک نیروی سرکوبگر که از بیرون تحمیل شده، فهمیده شود، بلکه بعنوان امری که در پیش پا افتادهترین و سادهترین عملکردها و روش صحبت کردن و روش تفکر وجود دارد.
بوردیو به میدانهای متفاوت در جامعه اشاره میکند و معتقداست این میدانها «صحنه مبارزه» برای مالکیت و بازآفرینی منابعی هستند که مختص آنهاست. این منابع - که بوردیو آنها را سرمایه مینامد- مقولات وضعی قدرت اجتماعی هستند. این منابع یا سرمایهها بدون نظم و ترتیب و ناموزون در میان مقامهای گوناگون یک میدان پخش میشوند و شالوده مناسبات سلطه و تبعیت و مبارزه علیه سلطه را در درون میدان تشکیل میدهد. کسانی که مقامهای اجتماعیرا در اشغال دارند، مزیت دسترسی به منابع را در اختیارشان قرار میدهد، قادر میشوند بر میدان سلطه یابند و پاداشهایی را که هر میدان عرضه میدارد به دست آورند (لوپز، ۱۳۸۵: ۱۳۷-۱۳۹). گروههایی که به بیشترین میزان سرمایه دسترسی دارند، در مفهومی قرار میگیرند که بوردیو آن را «میدان قدرت» مینامد. عاملان و کنشگران حاضر در هر میدان به سبب دستیابی به قدرت و منزلت و از آنجایی که در موقعیتهای نابرابری هستند همواره در کشمکش و جدالاند و از طریق خصلت و اشکال سرمایهای که در اختیار دارند میتوانند جایگاه فرادست یا فرودست را در این میدان کسب نمایند. خصلت عبارت است از “ساختارهای ساختاردهنده"، از یک نوع شیوهی بودن که موجب پیدایی اعمالی در تطابق با شرایط خاصی میشود. یک شخص با یک نوع خصلت مشخص که در تطابق با فرصتهای زندگی او قرار دارد، خودش را در آن شرایط مشخص راحت حس میکند و خودش را با شرایط بازی تطبیق میدهد.
سلطه مردانه آنچنان در اعمال اجتماعی و ناخودآگاه ما درونی شده که به سختی میتوانیم وجود آن را درک کنیم این سلطه آن قدر با تفکرات ما پیوند یافته که زیرسوال بردن آن بسیار دشوار شدهاست. تحلیلی که بوردیو در رابطه با قبایل کابیل[۱۰] انجام داده، ابزارهایی را فراهم آورده تا از طریق آنها بتوانیم وجوه پنهان روابط بین جنس مذکر و مونث در جوامع خود را درک کنیم و بدین ترتیب زنجیرهای آگاهی کاذب و فریبنده ای که ما را در سنتهای خود محصور کرده را پاره کنیم. بوردیو سلطه مردانه را به عنوان نخستین نمونه خشونت نمادین- نمونه ملایم، نامریی و خزنده خشونت که از طریق رفتارهای روزمره ما در زندگی اجتماعی اعمال میشود، بررسی کردهاست. به منظور درک این شکل از سلطه باید به بررسی مکانیسمها و نهادهای اجتماعی چون خانواده پرداخت که تاریخ را به طبیعت تبدیل کرده و قراردادهای اجتماعی را درونی ساخته اند.
بوردیو به منظور نشان دادن جایگاهها و تبادل میان عاملان یا گروههای اجتماعی به مقدار و اهمیت نسبی سرمایه در اختیار اشاره میکند. بوردیو از چهار نوع سرمایه نام میبرد:
الف) سرمایه اقتصادی یعنی همان در اختیار داشتن ثروت و پول
ب) سرمایه فرهنگی یعنی در اختیار داشتن و استفاده کردن از کالاهای فرهنگی و دانش
ج) سرمایه اجتماعی یعنی روابط اجتماعی و فردی هر فرد با دیگر افراد
د) سرمایه نمادین یعنی در اختیار داشتن شأن، احترام و پرستیژ
به عقیده بوردیو افراد برای دستیابی به بهترین موقعیت با یکدیگر به رقابت میپردازند؛ به عبارت دیگر، این اشکال سرمایه تعیین کننده قدرت اجتماعی و نابرابریهای اجتماعیاند. به عقیده بوردیو مفهوم طبع یا خلق و خو با جامعهپذیری در یک گروه اجتماعی رابطه دارد و بیانگر نحوهی تولید طبایع از سوی ساختارهای اجتماعی و سپس بازتولید این ساختارها در قالب کنشهای ساختمند است، بنابراین منش صرفا مجموعهای از انگیزههای روانی نیست، بلکه محصول جامعهپذیری بلندمدت در شرایط اجتماعی خاص و یا موقعیت معین است(ریتزر،۱۳۷۷:۷۲۱).
به زعم بوردیو اعمال نمادین همواره متضمن شناختن و به رسمیت شناختن است، متضمن اعمال شناختی از سوی کسانی که طرف مقابل آن اعمال نمادین هستند. چنانکه در مورد سلطه مردانه به خوبی میبینیم سلطه نمادین با همدستی عینی (زن) زیر سلطه اعمال میشود. این همدستی در حدودی است که برای آنکه چنین سلطهای پا بگیرد، فرد زیر سلطه باید نسبت به اعمال فرد مسلط ساختارهای ادراکی را به کار بندد که فرد مسلط برای تولید آن اعمال، آنها را به کار میگیرد (بوردیو،۱۳۸۱: ۲۵۲).
ماکس وبر قدرت را چنین تعریف میکند: قدرت عبارت است از” امکان تحمیل ارادهی یک فرد بر رفتار دیگران” (گالبرایت،۱۳۸۱: ۸ ؛ فروند، ۱۳۶۲: ۱۴۰). این تعریف، کم و بیش همان برداشتی است که عموما از قدرت میشود. به زعم وبر قدرت فرصتی است که در چهارچوب رابطه اجتماعی وجود دارد و به فرد امکان میدهد تا قطع نظر از مبنایی که فرصت مذکور بر آن استوار است، ارادهاش را حتی به رغم مقاومت دیگران بر آنها تحمیل کند. وبر بر این باور است که مفهوم قدرت به لحاظ جامعهشناختی، بیشکل و نامنظم است؛ هر کیفیت قابل تصوری از فرد و هر ترکیب قابل تصوری از شرایط ممکن است فرد را در وضعیتی قرار دهد که بتواند تسلیم شدن در برابر ارادهاش را از دیگران طلب کند (وبر، ۱۳۶۷: ۱۳۹).
انواع سلطه در تفکر ماکس وبر یعنی سهگانگان معروفی که هریک نمایانگر جامعهای است که در آن شکل یافته عبارتاند از:
-
- سلطهی فرهمندانه (کاریزمایی)
-
- سلطهی سنتی
-
- سلطهی قانونی- عقلانی
سلطهی کاریزمایی بر پایهی سرسپردگی غیرعادی به قداست یک شخص، یک قهرمان یا به شخصی است که خصائلی نمونه دارد. این نوع از سلطه را وبر نه در چارچوب مفاهیم سلطهی شخصی بلکه در قالب امر غیرعادی در برابر امر عادی توصیف میکند. این نوع سلطه، بر سنت و بر قانون موضوعه متکی نیست، بلکه بر قانون وحی شده یا احتمالا بر قانون استنتاج شده اتکا دارد. «اینها سنخ آرمانیاند و به سنخ بندی کنش مربوطند، به ویژه در مورد اقتدار قانونی- عقلانی و سنتی. همچنین نظم تاریخی ممکنی نیز در مورد آنها وجود دارد (باز این مورد در سلطهی سنتی و قانونی- عقلانی آشکارتر است). در عمل هر سه نوع در هر موقعیتی همزیستی دارند؛ ولی احتمالا یکی از این سه برجسته تر است. گروههایی که برسر قدرت رقابت میکنند ، همواره سعی در دگرگونی امکاناتشان دارند، بنابراین در جامعهی مدرن به ویژه بی ثباتی ذاتی در شکل سلطه وجود دارد (کرایب،۲۳۱:۱۳۸۲ -۲۳۰). «توجه وبر در وهلهی نخست بر اختلافات اساسی معطوف است که میان سلطهی شخصی با سلطهی غیرشخصی و سلطهی سنتی با سلطهی عقلانی وجود دارد .با تحول شکل فرمانروایی فردی به شکل دولت مدرن، این شکلهای فرمانروایی از میان میروند و جایشان را دولت مبتنی بر قانون میگیرد، یعنی به مرحلهی تحولی رسیدهایم که سلطه بر اصول انتزاعی و جهان شمول متکی است و چارچوب تازهای برای تأثیر متقابل عقلانی شدن قانون شکلی و عقلانی شدن قانون ماهوی ارائه میدهد.» (تدین،۸:۱۳۷۹)
«ماکس وبر» به جای واژه «قابلیت»، از کلمه «فرصت» استفاده کردهاست. به عقیده وی «قدرت عبارت است ازفرصتی که در چارچوب رابطه اجتماعی به وجود میآید و به فرد امکان می دهد تا قطع نظر از مبنایی که فرصت مذکور بر آن استوار است- اراده اش را حتی بهرغم مقاومت دیگران، بر آنها تحمیل کند. از دیدگاه وبر قدرت، مجال یک فرد یا تعدادی از افراد است برای اعمال اراده خود حتی در برابر مقاومت عناصر دیگری که در صحنه عمل شرکت دارند.» قدرت، نهاد یا ساختار نیست، توانایی نیز نیست تا گروهی دارای آن باشند، بلکه نامی است که به وضعیتی پیچیده و استراتژیک در جامعهای معین داده میشود. قدرت به دست آوردنی نیست، ربودنی و تقسیمشدنی هم نیست. چیزی نیست که نگه داشته شود یا از دست برود. کارکرد قدرت از نقاطی بیشمار، در جریان کشو قوس روابطی نابرابر و ناپایدار، آغاز میشود. قدرت از پایین سر بر میآورد، یعنی اصل در روابط قدرت ومحرک آن، اختلاف همه جانبه و دوگانگی از بالا به پایین است (گالبرایت،۱۳۸۱: ۸ و فروند، ۱۳۶۲: ۱۴۰).
به نظر میرسد نظر ماکس وبر دربارهی قدرت از لحاظ تاکید بر عنصر نیت یا «اراده» با نظر راسل همسو باشد اما از لحاظ تاکید بر توانمندی تحقق آن و در این نظر که مقاومت، چه بالقوه و چه بالفعل، با ویژگیهای قدرت مربوطاست، متفاوت به نظر میرسد. دیدگاههای وبر و دال هر دو بر مفهوم «اِعمال قدرت بر» متمرکز است.
برتراند راسل قدرت را ایجاد آثار و نتایج مورد انتظار تعریف میکند. از دید راسل قدرت یک مفهوم کمی است که اگر دو فرد که دارای خواستهای مشابه باشند، در نظرگرفته شوند، هرگاه یکی از آنها بر همهی خواست آن دیگری دست یابد، به اضافه خواستهای دیگر، این شخص از دیگری بیشتر قدرت دارد (راسل، ۱۳۶۲: ۳۱ و راسل،۱۳۷۰: ۲۹). راسل قدرت را در بعد سازمانی و فردی میبیند. یکی از صورتهای قدرتفردی، قدرت پشتصحنهاست؛ یعنی قدرت درباریان، دسیسهگران، مردان (یا زنان) کمقدرت که از طریق روشهای شخصی نفوذ دارند. آنها به طور کلی ترجیح میدهند که به جلوی صحنه کشیده نشوند. نفوذ اینان در جایی تا بالاترین حد است که قدرت صوری جنبهی موروثی دارد و در جایی به کمترین حد میرسد که قدرت را به پاداش و مهارت نیروی شخصی میدهند (همان، ۴۳).
از دید کیت دودینگ قدرت داشتن، رسیدن به آن چیزی است که میخواهید، نه خواستن آنچه که میتوانید بهدست آورید. قدرت افراد با توجه به منابعی که در هر وضعیت اجتماعی میتوانند به میدان آورند، ارزیابی میشود. این منابع میتواند منابع بیرونی از قبیل پول، حقوق قانونی، اقتدار نهادی و هم منابع درونی مانند قدرت جسمانی، قاطعیت و رغبت باشد (دودینگ، ۱۳۸۰: ۸۷). به زعم وی اینکه بگوییم «کنشگر الف قدرت دارد» چندان مفهومی ندارد؛ باید بگوییم کنشگر الف قدرت انجام چه کاری را دارد. دودینگ دو مفهوم قدرت را از هم تفکیک میکند: «قدرت برای» که متضمن همکاری است و «قدرت بر» که متضمن کشمکش است. بهزعم دودینگ «قدرت برای» بنیادیترین کاربرد اصطلاح «قدرت» است؛ در واقع «قدرت بر» شامل «قدرت برای» هم میشود. «قدرت برای» و «قدرت بر» را میتوان به ترتیب «قدرت پیامدی» و «قدرت اجتماعی» نامید؛ در مورد اول بهاین دلیل که قدرت با پیامدهایی همراهاست که یا آن را ایجاد میکند یا بهایجاد آن کمک میکند و در مورد دوم، به دلیل آنکه ضرورتا متضمن رابطهای اجتماعی، حداقل میان دو کنشگر است؛ یعنی توانایی کنشگر برای تغییر«ساختار انگیزهای» کنشگر یا کنشگران دیگر، بهگونهای تعمدی تا به بروز پیامدهایی منجرشود، یا بهایجاد آنها کمک کند. دراین تعریف ساختارهای انگیزهای، مجموعه کامل هزینهها و منافعی است که رفتار به شیوهای خاص را توجیه میکند (همان: ۱۱-۱۰).
آر. دبلیو. کانل درکتاب"جنسیت و قدرت"((۱۹۸۶ومردانگیها (۱۹۹۵) یکی از کاملترین تعبیرهای نظری جنسیت را مطرح میکند. طبق نظرکانل، مردانگیها بخش مهمی از نظم جنسیتی است و جدا از آن، یا جدا از زنانگیهایی که با آن همراه است، قابل درک نیست. به گفته کانل، روابط جنسیتی محصول کنشهای متقابل و فعالیتهای روزمره است. کنشها و رفتارهای مردم عادی در زندگی شخصیشان به طور مستقیم به آرایشهای اجتماعی جمعی در جامعه مربوط میشوند. این آرایشها در طول مدت عمر و در نسلهای متمادی به طور پیوسته باز تولید میشوند اما دستخوش تغییر نیز قرار میگیرند. کانل سه جنبه از جامعه را معرفی میکند که در تعامل با یکدیگر نظم جنسیتی یک جامعه را - الگوهای روابط قدرت بین مردانگی و زنانگی که در سراسر جامعه رواج دارند- شکل میدهند. طبق نظر کانل، کار، قدرت و تعلق روانی (مناسبات شخصی) بخشهای جداگانه اما مرتبط جامعه هستند که همراه با هم عمل میکنند و نسبت به یکدیگر تغییر میکنند. این سه قلمرو جایگاههای اصلی تشکیل و تحمیل روابط جنسیتی هستند. مقصود از کار، تقسیم جنسی کار هم در خانه (مثل مسئولیتهای خانگی و بچهداری) و هم در بازار کار (مسائلی مثل جداسازی شغلی و دستمزد نابرابر) است. قدرت از طریق روابط اجتماعی مثل اقتدار، خشونت و ایدئولوژی در نهادها و در زندگی خانگی عمل میکند.
کانل معتقداست که جلوههای بسیار مختلفی از مردانگی و زنانگی وجود دارند در سطح جامعه، این جلوههای متفاوت بهصورت سلسله مراتبی منظم میشوند که به یک اصل تعریفکننده معطوف است؛ سلطه مردان به زنان. در راس این سلسله مراتب مردانگی هژمونیک قرار دارد که بر همه انواع دیگر مردانگی و زنانگی در جامعه مسلط است. واژه هژمونیک برگرفته از هژمونی (تفوق و سیادت) و به معنای سلطهی اجتماعی یک گروه معین است که نه از طریق زور و اجبار بلکه از طریق فعل و انفعال فرهنگی حاصل میشود که به زندگی خصوصی و حیطههای اجتماعی گسترش و تسری مییابد. به گفته کانل، مردانگی هژمونیک[۱۱] پیش و بیش از هرچیز به ناهمجنسگرایی و ازدواج مربوط میشود، اما همچنین به اقتدار، کار مزدبگیری، نیرو و صلابت جسمانی نیز مربوط است. شماری ازمردانگیها و زنانگیهای فرودست، رابطه فرودستانهای با مردانگی هژمونیک دارند. استدلال کانل این است همه انواع زنانگیها در موقعیتهای فرودست مردانگی هژمونیک شکل میگیرند. یکی از شکلهای زنانگی- زنانگی مؤکد- مکمل مهم مردانگی هژمونیک است، این زنانگی تابع منافع و امیال مردان است و مشخصه آن «فرمانبرداری، دلسوزی و پرستاری و همدلی است. در میان زنان جوان این نوع زنانگی به پذیرایی جنسی مربوط میشود و در میان زنان سالخوردهتر حاکی از مادری است (گیدنز،۱۳۸۶: ۱۷۵-۱۷۴).
به زعم کانل جنس و جنسیت به صورت اجتماعی برساخته میشوند اما در عین حال هویت و نگرش جنسیتی مردم پیوسته در حال جرح و تعدیل و تنظیم است. برای مثال زنانی که به مقوله «زنانگی موکد» تعلق داشتند میتوانند به آگاهی فمینیستی برسند. این امکان همیشگی تغییر، الگوهای روابط جنسیتی را قابل فروپاشی و پذیرای قدرت عاملیت انسانی میکند (همان، ۱۷۷).
سیرایتمیلز و هانسهاینریشگرث، قدرت را صرفا امکان عمل انسان میدانند به نحوی که دیگری آرزوی آن را دارد. به زعم میلز قدرت وسیلهای است برای دست یافتن به چیزی که که یک گروه طالب آن است و این طالب بودن ملازم است با جلوگیری از دست یافتن گروه دیگر. اما اقتدار یا قدرت مشروع متضمن اطاعتی است داوطلبانه بر مبنای تصوری که شخص تابع از قدرتمند یا موقعیت او در سردارد (ورسلی، ۱۳۷۳: ۴۸۵ و گرث و رایتمیلز، ۱۳۸۰: ۲۲۱).
در میان تفسیرهای بسیاری که در نظریات مختلف درباره قدرت ارائه شده، دو دیدگاه اصلی وجود دارد. در دیدگاه نخست، قدرت به مثابه توان کنشگر در تحقق اراده خویش، حتی به قیمت زیر پا گذاشتن قدرت افرادی که در برابر او مقاومت میکنند، مفهوم پردازی میشود؛ تعریفی که وبر و بسیاری دیگر از صاحبنظران استفاده کردهاند. دیدگاه دوم آن است که به قدرت باید به مثابه سرمایه اجتماع نگریست. برای مثال، مفهوم قدرت نزد پارسنز به این دیدگاه متعلق است. اما به زعم جلاییپور و محمدی هیچ یک از این دو شیوه تعریف قدرت به تنهایی مناسب نیست و باید هر دو شیوه را به مثابه ویژگیهای دوگانگی ساختار به هم پیوند زد. به نظر آنان منابع همان شالودهها یا ساختارهای قدرتاند که ساختارهای سلطه را تشکیل میدهند. طرفین تعامل بر این منابع تکیه میکنند و خود این منابع نیز از رهگذر دوگانگی ساختار بازتولید میشوند. قدرت به وسیلهی شکلهای معینی از سلطه، به موازات رابطه نزدیک قواعد با کردارهای اجتماعی و در واقع به منزلهی بعد یا جزء اصلی آن کردارها شکل میگیرد (جلاییپور و محمدی، ۱۳۸۸: ۳۹۰-۳۸۹).
در نظریه اجتماعی مارکس خاستگاه اصلی تمامی صور قدرت در تواناییهای بالقوه انسان است، از نظر وی تواناییها در روند تاریخ به فعالیت درمیآیند. ماهیت جوامع ماقبل سرمایهداری چنان بود که تواناییهای بالقوه مردم را بیان نمیساخت. مشغله مردم در این دوره تامین معاش، سرپناه و امنیت بود و دیگر فرصتی برای رشد استعدادهای برتر آنها وجود نداشت. گرچه سرمایهداری برخی از این مسائل را حل نمود اما جامعه سرمایهداری به قدرکافی ظالمانه و سرکوبگر بود که به مردم اجازه تحقق تواناییهایشان را ندهد. مارکس در بحث از تواناییهای بشر دو مفهوم قدرت و نیاز را مطرح میسازد و قدرت به منزلهی استعدادها، تواناییها و قابلیتهای مردم تعریف میشود.
در تئوری مارکس، قدرت بشر فقط آنچه که در حال حاضر دیده میشود، نیست بلکه گذشته تاریخی و آنچه که در آینده در اثر تغییر اوضاع اجتماعی میتوان بدان رسید نیز مورد توجه قرار میگیرد. نیاز عبارتست از آرزو و خواستی که مردم نسبت به هر چیز که فعلا در دسترس نیست، احساس میکنند. نیاز به مانند قدرت شدیدا تحت تاثیر محیط اجتماعی قرار دارد، حتا در سطح خردترین سطح فردی نیز نیاز و قدرت انسانی را نمیتوان بدون توجه به محیط بزرگتر اجتماعی مورد بحث قرار داد. عنصرساختاری دیگر که مارکس بدان توجه نمود، تقسیم کار است. تقسیم کار جوامع جدید ریشه در صور اولیه خانواده دارد که در آن زن و کودکان بردههای مرد هستند. به زعم وی تخصصی شدن وظایف، کنشگران را از فعلیت بخشیدن به تواناییهای خود باز میدارد. قدرت از نظر مارکس خصیصهای است که بهصورت بالقوه در تمامی افراد وجود دارد اما تحقق یافتن آن موکول به شرایط اجتماعی و تاریخی است و در واقع نقد و نفی عوامل ساختاری بازدارنده تحقق نیروهای بالقوه بشر است که جهتگیری و روح حاکم بر نظریه مارکس است. از این رو میتوان نتیجه گرفت که از دید مارکس نابرابری در برخورداری از قدرت در تمامی عرصههای اجتماعی و از جمله خانواده، ناشی از نظام تقسیم کار و همچنین ساختار طبقاتی است. روشن است که نمیتوان کارکردهای منفی واقعیات اجتماعی را که موردنظر مارکس است فقط توجه یکی از دو جنس دانست؛ بنابراین از نظر مارکس و انگلس تمایز یافتن نقشهای وابسته به جنس و به تبع آن قطبی شدن قدرت در خانواده به مرکزیت فرد، در حقیقت بازتاب دیگری از تحول مالکیت خصوصی است. در این روند زنان نیز همچون کالاهایی که میتوانند سوژه مالکیت باشند، محسوب میشوند. سلطه مرد بر زن به عنوان شکلی از سلطه مالک بر مملوک در حقیقت ناشی از کنترل منابع اقتصادی توسط مردان است؛ یعنی منبع قدرت مرد و سلطه او بر زن از قدرت اقتصادی در طبقات اجتماعی مختلف مردان نشات میگیرد از آنجا که شکل کنترل بر نیروهای اقتصادی در طبقات اجتماعی مختلف با یکدیگر فرق دارد میتوان انتظار داشت که روابط قدرت در خانواده نیز در طبقات مختلف صور متفاوتی داشته باشند و بنابراین در نهایت میتوان گفت بر اساس دیدگاه نظری مارکس دو گزاره کلی درباره قدرت در خانواده استنتاج میشود:
الف) عامل اقتصادی منبع قدرت خانواده است؛ یعنی وابسته بودن امرار معاش خانواده به مرد / زن و اینکه اهرم اقتصادی در دست کدامیک از زوجین باشد بر میزان قدرت آنها در خانواده موثر است.
ب) روابط قدرت درون خانواده در طبقات اجتماعی مختلف، ساختارهای متفاوتی دارد (همان).
ریچارد امرسون معتقد است، پدیدههای اجتماعی مهمی همچون قدرت یا توان استثمار دیگران را نمیتوان در یک تبادل دو نفره مجزا مورد بررسی قرار داد، به زعم وی: «از طریق بررسی کنش متقابل دونفره چیز زیادی نمیتوان دربارهی قدرت فهمید. زیرا قدرت به صورت معنیدار جامعهشناختی آن، در واقع یک پدیده اجتماعی ساختاری است. امرسون و شاگردش کوک در یک بررسی تجربی اثبات کردهاند که قدرت کارکرد جایگاهی است که کنشگران در یک ساختار بزرگتر اشغال میکنند، حتا اگر کنشگران اشغالکننده این جایگاه از شبکه ساختاری و جایگاهشان در آن شبکه آگاهی نداشته باشند (ریتزر، ۱۳۷۴: ۶۱۷).
پیتر بلاو، ریچارد امرسون و الوین گلدنر تاکید میکنند، علاوه بر منابع ذکرشده، وابستگی یکجانبه شخص “ب” به “الف” میتواند زمینهای فراهم کند که موجب سلطه “الف” بر"ب” شود. به همین ترتیب افرادی مانند ویلارد والر[۱۲]و کینگزلی دیویس[۱۳] نیز معتقدند، در مناسبات بین دو جنس مخالف، طرفی که بیشتر درگیر این ارتباط و وابسته به دیگری است، طرف مقابل بیشتر از او سوء استفاده میکند. هنگامی که وابستگی متقابل نباشد، درست مثل عدم تعادل منابع، ممکن است یک طرف رابطه که در موضع قدرت است از طرف مقابل بیشتر بهرهکشی کند. اگر نیاز به خدمات دیگری هست و نمیتوان آن را از جای دیگری تامین کرد و اگر منابع قدرتی در اختیار فردی است که دیگری را مجبور به انجام آن خدمت میکند، بهاین ترتیب بهگونهای زیربار قدرت او قرار میگیرد، هنگامی که بهرهکشی میسر باشد، وابستگی یکجانبه، مبنای اصلی اعمال قدرت است. چنان که بلاو خاطرنشان میکند؛ «نابرابری تکالیف، موجب نابرابری قدرت میشود» (کوزر و روزنبرگ،۱۳۷۸: ۱۸۵-۱۸۴).
۲-۱-۷-منابع قدرت
موارد زیر به زعم بسیاری از صاحبنظران منابع قدرت فردی و اجتماعیاند:
-
- دانش و معرفت: دانش به رشد ذهن و جان یاری میکند. رهبری از این رشد بر میآید؛ در جامعهی آگاه هیچ رهبری نمیتواند به قدرت دست یابد یا آن را اعمال کند، مگر آنکه مجهز به دانشی درست و مناسب باشد.
-
- نظم و سازمان: سازمان فینفسه قدرت است، در نظام سیاسی دموکراتیک، احزاب سیاسی برای به دست آوردن قدرت سازمان مییابند. اتحادیههای زحمتکشان برای رهایی از انقیاد و ستمگری تشکیل میشود.
-
- موقعیتها: موقعیتها سرچشمهی قدرت است. موقعیت اقتصادی به دارنده کمک میکند تا به مخالفان خود غلبه کند. موقعیت اجتماعی نیز به کسب قدرت و نفوذ بر دیگران کمک میکند، موقعیت دینی منبع قدرت و نفوذ است. رهبران دینی جامعههای گوناگون همیشه اعمال قدرت و نفوذ کردهاند.
- اقتدار: اقتدار به معنی قدرت مشروع است. دست یافتن به مقامی سیاسی یا حقوقی طبق قانون و بهطور مشروع، قدرت فرد را افزایش میدهد و او را تأثیرگذارتر میسازد. شخصی که وزیر میشود، خود به خود اهمیت مییابد.