امّا پدر بدو نامه نوشت و فرمان داد که اگر فراسیاب به شرایط خویش وفا نکند با وی جنگ کند و سیاوخش چنان دید که پیکار فراسیات از پس صلحی که در میان بوده و نقض نشده مایهی ننگ و عار است و به فرمان پدر عمل نکرد که این همه از کید زن پدر است که در او بسته و اقبال ندید و از پدر گریزان شد و نامه به فراسیات نوشت و امن خواست که سوی او رود و پدر رها کند و فراسیات پذیرفت و سفیری که در میانه بود یکی از بزرگان ترک بود که فیران پسر ویسغان نام داشت.
و چون سیاوخش چنین کرد سپاهی که همراه داشت وی را رها کرد و پیش کیکاووس رفت و چون سیاوخش به نزد فراسیات رسید وی را گرامی داشت و دختر خویش وسفافرید را به زنی وی داد و او مادر کیخسرو نبود و فراسیات سیاوخش را گرامی داشت و چون ادب و عقل و کمال و دلیری وی را بدید بر پادشاهی خویش بیمناک شد و دل با او بد کرد و دو پسر فراسیات و برادرش کیدر پسر فشنگان بد دلی وی را بیافزودند و کار سیاوخش را به تباهی کشانیدند که بر او حسد میبردند و بر ملک خویش بیمناک بودند و فراسیات اجازه داد او را بکشند و این قصه دراز است و او را بکشتند و اعضا ببریدند و زن سیاوخش دختر فراسیات آبستن کیخسرو بود و وسیله بر انگیختند که حمل وی را بیاندازند امّا نیفتاد.
و چون فیران که در کار صلح میان فراسیات و سیاوخش کوشیده بود از قتل وی خبر یافت کار فراسیات را نپسندید و وی را از عاقبت خیانت بیم داد و از خونخواهی کیکاووس و رستم بترسانید و از فراسیات خواست که وسفافرید دختر خویش را پیش وی گذاشت تا وقتی بار بنهد مولود را بکشد و فراسیات چنین کرد.
و چون وسفافرید بزاد فیران بر او و مولود رقت آورد و از کشتن او چشم بپوشید و کار را پوشیده داشت تا مولود بالغ شد و چنانکه گفتهاند کیکاووس «بی» پسر گودرز را به دیار ترکان فرستاد و گفت تا مولود زن سیاوخش را بجوید و با مادر پیش وی برد و بیبیامد و مدتها نهانی به جستوجوی مولود بود و کس از او نشان نمیداد. آنگاه از مولود خبر یافت و تدبیر کرد و مادر و فرزند را از دیار ترکان پیش کیکاووس برد.
گویند: وقتی کیکاووس از قتل فرزند خبر یافت گروهی از سالاران خویش و از جمله رستم دلیر پسر دستان و توس پسر نوذران که شجاع و جنگاور بودند بفرستاد تا از ترکان بسیار کس بکشتند و اسیر گرفتند و با فراسیات جنگهای سخت داشتند و رستم، شهر و شهره (سرخه؟) دو پسر فراسیات را به دست خویش بکشت و توس نیز کیدر برادر فراسیات را به دست خویش بکشت.
گویند شیطانها مطیع کیکاووس بودند و به پندار مطلعان اخبار سلف، شیطانها به فرمان سلیمان پسر داوود اطاعت وی میکردند و کیکاووس فرمان داد تا شهری برای وی ساختند و آن را کیدر و به قولی قیقدور نام کرد و طول شهر چنانکه گفتهاند هشتصد فرسنگ بود و بگفت تا حصاری از سرب و حصاری از شبه و حصاری از مس و حصاری از سفال و حصاری از نقره و حصاری از طلا به دور شهر برآرند و شیطانها شهر را با همه چهارپا و خزینه و مال و مردم میان آسمان و زمین میبردند.
چنان بود که کاووس میخورد و مینوشید امّا به آبریزگاه نمیرفت. آنگاه خدا عزّوجل کس بر انگیخت که شهر کیکاووس را ویران کند و او به شیطانهای خویش فرمان داد تا کسی را که آهنگ ویران کردن شهر داشت دفع کنند امّا نتوانستند و چون کیکاووس دید که شیطانها تاب دفاع ندارند سران آنها را بکشت.
کیکاووس پیوسته فیروز بود و با هر یک از پادشاهان در افتاد ظفر یافت و چنین بود تا از شوکت و ملک و توفیق مداوم بهاندیشه افتاد که به آسمان بالا رود. از هشامبنمحمّد کلبی روایت کردهاند که کیکاووس از خراسان به بابل آمد و گفت بر همه زمین تسلط یافتهام و باید کار آسمان و ستارگان و بالای آن را نیز بدانم. و خدا نیرویی به او داد که با کسان خود در هوا بالا رفت تا به ابرها رسیدند و آنگاه خداوند نیرو از آنها بگرفت و بیفتادند و هلاک شدند و او جان به در برد و آن روز به آبریز رفت و پادشاهیاش تباهی گرفت و زمین پراکنده شد و شاهان بسیار شدند که با آنها به پیکار بود و گاهی فیروز میشد و زمانی مغلوب.
گوید کیکاووس به پیکار دیار یمن رفت و در آن هنگام پادشاه آنجا ذوالاذعار پسر ابرهه ذوالمنار پسر رائش بود و چون به یمن رسید ذوالاذعار به مقابلهی وی آمد و او فلج بود و پیش از آن برای جنگ برون نمیشد و چون کیکاووس با سپاه به سوی بلاد وی آمده بود با گروه حمیر و اعقاب قحطان برون شد و بر او ظفر یافت و اسیرش کرد و اردویش را غارت کرد و کیکاووس را در چاهی کرد و طبقی بر آن نهاد. گوید: مردی به نام رستم که دلیری نیرومند بود با یاران خود از سیستان در آمد و به پندار پارسیان دیار یمن را در نوردید و کیوس را که همان کیکاووس بود از زندان رهایی داد.
گوید به پندار اهل یمن وقتی ذوالاذعار از آمدن رستم خبر یافت با سپاه سوی او رفت و هر دو حریف به دور اردوی خویش خندق زدند که از هلاک سپاهیان نگران بودند و بیم داشتند اگر حمله برند کس نماند و صلح کردند که کیکاووس را به رستم دهند و جنگ برخیزد.
و رستم کیکاووس را به بابل برد و کیکاووس رستم را از بندگی شاه آزاد کرد و سیستان و زابلستان را تیول او کرد و کلاهی زربفت داد و تاج نهاد و گفت: تا بر تختی از نقره نشیند که پایههای آن طلا باشد و تا مرگ کیکاووس و مدتها بعد از آن ولایت به دست رستم بود.
گوید پادشاهی کیکاووس یکصدوپنجاه سال بود. به پندار دانشوران پارسی نخستین کس که در عزا سیاه به تن کرد شادوس پسر گودرز بود که در ماتم سیاوخش سیاه پوش شد و این به هنگامی بود که خبر قتل سیاوخش به کیکاووس رسید و شادوس سیاه پوشید و پیش شاه رفت و گفت: چنین کرده که روزی تاریک و سیاه است. حسنبنهانی در شعر خویش گفتار ابنکلبی را درباره اسارت کاووس به دستور فرمانروای یمن تایید کرده آنجا که گوید: کاووس هفت سال در زنجیر ما بود. (طبری، ج۲، ۴۲۱-۴۲۵)
تاریخ طبری صص ۲۱۷- ۲۱۸
و نمرود سوگند خورد که خدای ابراهیم را بجوید و چهار جوجه عقاب را بگرفت و با گوشت و شراب تربیت کرد و چون بزرگ شدند و نیرو گرفتند آنها را به صندوقی بست و در صندوق بنشست آنگاه یک ران گوشت برای آنها به بالا نصب کرد و عقابها به هوای گوشت به بالا پرواز کردند و چون به آسمان رفتند به زمین نگریستن گرفت و کوهها را دید که چون مورچه همیجنبید و باز گوشت را بالا برد و زمین را دید که دریایی به آن احاطه داشت و گویی دایرهی آب بود و چون بسیار بالا رفت در ظلمت افتاد و بالا و زیر خود را ندید و بترسید و گوشت را پایین برد و عقابان به دنبال آن سرازیر شد و چون کوهها فرود آمدن آن را بدیدند و صداشان را بشنیدند ترسان شد و چیری نمانده بود از جای خویش بلرزد امّا چنین نشد و معنی گفتار خدای که فرماید: «و مکر خویش بکردند و مکر آنها به نزد خداست اگرچه نزدیک بود که از مکرشان کوهها از جا برود.»
…. دیگری گوید: ندا آمد که ای یاغی کجا میروی؟ و کوهها صدای عقابان را بشنید و آن را فرمان آسمان پنداشت و نزدیک بود از جا برود و معنی گفتار خدای که اگرچه نزدیک بود کوهها از جای برود. همین است.
و پرواز عقابان از بینالمقدّس بود و در جبلالدخان فرود آمد. و چون نمرود بدانست که کاری نتواند ساخت برجی بنا کرد و چون بسیار بالا رفت بالای آن شد تا به پندار خویش خدای ابراهیم را ببیند و حالش خرابی گرفت چنانکه پیش از آن نشده بود و خدا بنیان او را از پایه در آورد و چنانکه در قرآن فرمود: «سقف از بالا بر آنها افتاد و عذاب از زیر بیامد و ندانستند» و چون پایههای برج بر آمد فرو ریخت و بیفتاد و از آن هنگام زبانهای مردم از بیم آشفته شد و به هفتادوسه زبان سخن کردند و آنجا بابل نام یافت که از مایهی تبلبل یعنی در هم شدن است و پیش از آن زبان مردم سریانی بود.
۲-۳-۱-۴ مروجالذهب و معادنالجوهر
گویند نخستین کس از ملوک که مقیم بلخ شد و از عراق برفت کیکاووس بود! وی از آن پس که به عراق نافرمانی خدا کرد و بنایی برای پیکار آسمان بساخت رو به یمن نهاد و پادشاه وقت یمن که کیکاووس به جنگ او رفته بود شمربن فرقس بود. شمر به مقابلهی او برون شد و اسیرش گرفت و در زندانی بسیار تنگ محبوس کرد و دختر شمر که سعدی نام داشت بدو دل باخت و نهان از پدر با او و همراهانش نیکی همیکرد و چهار سال به زندان بود تا رستم پسر دستان گروهی مرکب از چهار هزار مرد از سیستان بیاورد و پادشاه یمن شمربن فریقس را بکشت و کیکاووس را برهانید و به ملکش بازگردانید و سعدی نیز همراه وی بود که بر او تسلط یافت و دربارهی پسرش سیاوش فریبش داد و حکایت او با افراسیاب ترک رخ داد که مشهور است از پناه بردن سیاوش بدو و به زنی گرفتن دخترش که کیخسرو را از او آبستن شد و کشته شدن سیاوش پسر کیکاووس به دست افراسیاب و کشته شدن سعدی به دست رستم پسر دستان و انتقام سیاوش که رستم گرفت و گروهی از سران ترک را بکشت. به نظر ایرانیان چنان که در کتاب سکیسران هست پیش از کیخسرو و جد پدری او کیکاووس پادشاهی داشت و دانسته نیست که او پسر کیست و کیخسرو فرزند نداشت و شاهی به لهراسف داد… .(مسعودی، ۱۳۶۵: ۲۲۱)
گویند شهر کشمیر را که از پیش مذکور شد کیکاووس به دیار هند بنیاد کرد و سیاوش در زندگی پدرش کیکاووس، شهر قندهار را به دیار سند که ذکر آن از پیش گذشت بنیاد نهاد. (همان، ۲۲۷)
دربارهی بناهای شگفتی که به وسیلهی پادشاهان ساخته شده بود: خانهی ششم کاووسان بود که کاووس شاه آن را در فرغانهی خراسان به نام مدبر اعظم اجسام سماوی یعنی خورشید به وضعی شگفتانگیز بنا کرده بود و المعتصمبالله آن را ویران کرد. ویرانی این خانه به وسیلهی معتصم حکایتی جالب دارد که در کتاب اخبارالزمان آوردهایم. (همان، ۵۹۱)
پس از توضیح دربارهی آتشکدهها و آتشهای مقدّس میگوید: زرادشت به بستاسف شاه فرموده بود، آتشی را که جم شاه احترام میکرده بود پیدا کنند و چون جستوجو کردند آن را به شهر خوارزم یافتند… ایرانیان گویند که کیخسرو وقتی به جنگ ترک رفته بود سوی خوارزم رفت و بر این آتش گذشت و آن را احترام نهاد و سجده کرد. (همان، ۶۰۴)
۲-۳-۱-۵ التنبیه و الاشراف
ذکر طبقهی سوم از ملوک قدیم ایران که کیانیان یعنی عزیزان بودند: اول آنها کیقباد یکصد سال و بیست سال پادشاهی کرد و کیکاووس صد سال و پنجاه سال و کیخسرو شصت سال. (مسعودی، التنبیه، ۱۳۶۵: ۸۵)
۲-۳-۱-۶ آفرینش و تاریخ
گویند کیکاووس پیروزمند و نیک روز بود و بر اثر پیروزی و نیک روزی که خداوند نصیب او کرده بود خواست که از آسمان آگاه شود. قصری را که در بابل است بنا کرد و بر آن صعود کرد. خداوند بر او خشمگین شد و او را ترک کرد تا آن رفعت و بلندی مقامش فرو کاست و ناتوان شد و خداوند فرشتهای را فرستاد تا قصر او را با تازیانهای آتش زد و آن را قطعه قطعه کرد و ویران کرد و پادشاهان بر او عصیان کردند و او به جنگ پادشاه یمن رفت و با او پیکار کرد. او را محاصره کردند و اسیر گرفتند و در بند نهادند. چنانکه یاد کردیم و این داستان آنگونه که روایت شده مانند داستان نمرود است.
گویند رستم با گروه انبوهی از سیستان بیرون شد و از سیمرغ خواست تا با او همراه شود. سیمرغ پر خویش بدو داد و گفت هرگاه نیازمند شدی آن را در آتش افکن. من در دم حاضر میشوم. رستم روانه شد تا به یمن رسید و با ایشان پیکاری سخت کرد. گویند پادشاه حمیر جادوگر بود و به افسون، شهر خویش را برداشت و میان آسمان و زمین معلق ساخت. رستم پر سیمرغ را در آتش افکند و در دم سیمرغ حاضر شد و رستم را بر پشت خویش سوار کرد و اسبش را با چنگهایش گرفت و در آسمان پرواز کرد تا برابر شهر رسید و در حالی که مثل رعد صدا میکرد بال گشود و بر شهر فرود آمد و رستم با ایشان پیکاری عظیم کرد و کیکاووس را از چاه بیرون آورد و سُعدی را نیز همراه او بیرون آورد و هر دو را به بابل فرستاد.
گویند میان سعدی و سیاوشبن کیکاووس داستانی روی داد به مانند داستان یوسف و زلیخا که او را به خویشتن خواند به زشتی و گویند سعدی دلباختهی او شده بود و برای دلربایی از سیاوش نیرنگها ساز کرد. اگرچه سیاوش هرگز اجابت نکرد. سعدی نزد پدرش از وی شکایت کرد تا سیاوش را به زندان افکندند و کمر به قتل وی بست. خبر به رستم رسید. دانست که از نیرنگ سعدیست. آمد و او را از خانه بیرون برد و سرش را برید و سیاوش در سرزمین ترک کشته شد و شهریاری کیکاووس صدوپنجاه سال بود و آنچه ما در این داستان یاد کردیم امکانپذیر است مگر داستان سیمرغ. (مقدّسی، ۱۳۷۴: ۵۰۴-۵۰۵)
۲-۳-۱-۷ مفاتیح العلوم
در مفاتیحالعلوم به رغم آن که در قرن چهارم نوشته شده و مؤلف آن قطعاً به منابع فراوانی دسترسی داشته است؛ در خصوص پادشاهان تاریخ ایران فقط به القاب آنان اشاره شده است:
کیانیه: کی به معنی جبار است و کیان همان جبابرهاند.
کیقباد: لقبش اول است.
کیکاووس: لقبش نمرد است یعنی نمرده است. گمان میکنم او همان کسیست که عبرانیها نمرودش مینامند. (خوارزمی، ۱۳۴۷: ۱۰۰)
۲-۳-۱-۸ الفهرست
ابنندیم در خصوص نامهنگاری در عهد پادشاهان قدیم ایران میگوید در آن عصر نامهنگاری بسیار گم بود و مردم بر بسط کلام و بیان معانی به الفاظ صحیح نداشتند و آنگاه جملاتی از پادشاهان افسانهای ایران ذکر میکند. از جمله عبارت زیر را از کیکاووس خطاب به رستم نقل کرده است:
و نیز از آن جمله است: از کیکاووس پسر کیقباد به رستم: من تو را از قید بردگی آزاد ساختم و سجستان را به ملکیت تو دادم. بردگی را برای هیچکس مخواه و سجستان را به مالکیت خود در آور به همانگونه که به تو امر کردم. (ابن ندیم، ۱۳۶۶: ۲۱)
۲-۳-۱-۹ تجاربالامم
کیکاووس و سیاوش
آنگاه پس از کیکوات کیکاووس پور کی بنه پور کیکوات پادشاه شد. وی بر دشمنان خویش سخت گرفت و از بزرگان کشور که از کارشان خوشنود نبود بسیار بکشت و در بلخ بماند. از پشت وی پسری آمد که در زیبایی و خوش اندامی به روزگار مانند نداشت. وی را نام سیاوش کرد و به رستم گرد، پوردستان از فرزندان گرشاسب که اندکی پیش از وی یاد کردیم سپرد که از سوی وی اسپهبد سگستان و بومهای دیگر بود. فرمود تا در پرورش او بکوشد. رستم سیاوش را با خود به سگستان برد و برای او پرستاران و دایگان برگزید و چون ببالید آموزگارانی برای وی بیاورد و او را بفرهیخت و سوارکاری بیاموخت. چنانکه در سوارکاری سرآمد شد و آنگاه که مردی برومند بود به نزد پدرش کیکاووس بازگشت. پدر بیازمودش و وی را پخته و کاری و سرآمد یافت. کیکاووس را زنی بود در زیبایی بیهمتا که گویند دخت افراسیاب شاه توران یا دخت شاه یمن بوده است. ایرانیان در اینباره داستانهایی دراز گویند و پندارند که وی زنی افسونگر بوده است و سیاوش را افسون کرده بوده است و سرانجام کیکاووس از آنچه میان آن دو میگذشت آگاه گردید! پایان دلدادگیشان و این پندار که رازشان پوشیده خواهد ماند این بود که کیکاووس بر پسر خشم گرفت چنانکه سیاوش بر خویشتن بیمناک شد و به رستم گفت تا از پدرش کیکاووس بخواهد که او را به جنگ افراسیاب فرستد. زیرا میان کیکاووس و افراسیاب دشمنی تازهای پدید آمده بود. سیاوش میخواست که از پدر و زن وی سودابه دور باشد. رستم چنین کرد و با کیکاووس سخن گفت و از وی بخواست تا سپاهی همراه سیاوش کند. کیکاووس سپاهی انبوه به سیاوش سپرد و به توران زمین گسیلش کرد. سیاوش و افراسیاب چون دیدار کردند پیمان آشتی بستند و سیاوش کار را به پدر بنوشت لیک پدر را خوش نیامد و فرمود تا در برابر افراسیاب بایستد و نبرد کند. سیاوش کار بستن فرمان پدر و جنگیدن با افراسیاب را ننگ داشت و کاستی دانست چرا که با وی سازش کرده بود و افراسیاب پیمانی نشکسته بود. از این رو سر باز زد و فرمان پدر به جای نیاورد. وی میدید که در این همه، هرچه بیند از زن پدر است. پس بر آن شد تا از پدر بگریزد. به افراسیاب پیام داد و از وی زینهار خواست که از پدر بگسلد که از پدر بگسلد و به وی پیوندد! افراسیاب درخواست وی را پذیرفت و به وی زینهار داد! پیکی که در میانهی آن دو بود مردی بود پیران نام که از بزرگان توران بود. سیاوش چون چنین کرد؛ سپاهیان پدر که آنک به زیر فرمان وی بودند روی از وی برتافتند و سوی پدرش کیکاووس شتافتند. افراسیاب سیاوش را گرامی داشت و دخت خویش را به وی به زنی داد و او همان مادر کیخسرو است. افراسیاب سیاوش را همچنان گرامی داشت تا از فرهنگ و هوش و برومندی و دلیری که از او بدید بیمناک شد و برادر و دو پسر افراسیاب که بر پادشاهیشان بیمناک بودند که خود داستانی دراز دارد میان افراسیاب و سیاوش سخن چیدند تا سرانجام سیاوش را هنگامی که زنش دخت افراسیاب کیخسرو را در شکم داشت بکشتند. آنگاه نیرنگ زدند تا مگر زن بار از شکم بیفکند و او نیفکند. سپس که آشتی میان سیاوش و افراسیاب به پادرمیانی او پدید آمده بود کار افراسیاب را نکوهید و او را از فرجام فریب و خونخواهی بترسانید و رای زد تا افراسیاب دخت خویش و همسر سیاوش را بدو بسپرد تا هنگامی که بار فرو هلد و آنگاه اگر کشتن خواست نوزاد را بکشد. افراسیاب دختر را بدو بسپرد و چون بار فرو هشت پیران از کشتن پسر سر باز زد و کار او را همچنان پنهان داشت تا آنکه جوانی برومند شد و او همان کیخسرو بود. گویند که کیکاووس ویو گودرز را به توران فرستاد و فرمود تا در کار پسر سیاوش که در آنجا بزاد جستوجو کند و راهی بیابد تا او را با مادرش از آنجا بیرون آرد. ویو چنین کرد و روزهایی دراز در جستوجوی کار کیخسرو سپرد تا سرانجام از کارش آگاه شد و نیرنگ زد تا او و مادرش را از توران زمین بیرون آورد. رستم دلیر با سپاهی گران از دلیران و گردان به پیشواز آن دو رفت. توران تیز به دنبال کیخسرو برخاستند و میان ایشان با رستم جنگها رفت که پیروزی با رستم بود.
پارسیان را در اینجا افسانههاییست و پندارند که دیوان به فرمان کیکاووس بودهاند. برخی پندارند که سلیمان داوود بدیشان چنین فرموده بوده است. با افسانههای دیگری که ناشدنیست همچون بر شدن به آسمان و ساختن شهر گنگ دژ با بارویی از زر و سیم و آهن و مس و اینکه آن شهر میان آسمان و زمین بوده است. مانند آنکه در باز گفتنش سودی نباشد.
باری کاری که کیکاووس کرد این بود که چون بیشتر خواستههای وی بر آمد به زور گویی روی آورد! به بابل رفت و در آن بوم بماند و شیوهای که خود در پیش داشت و هم با رای خویش به کار میبست فرو نهاد و مردم را با گماردن دربانان و خود بزرگ نمودن بترسانید و مردم را نمیپذیرفت. چنین بود که سرانجام کار پادشاهی او به تباهی کشید و شاهان پیرامونش بسیار شدند. چنانکه گاه خود بر آنان میتاخت و گاه بر وی تاخت میآوردند که باری پیروز بود و باری دیگر نه. تا روزی که به سرزمین یمن تاخت برد. در آن هنگام شاه یمن ذوالاذعار بود و حمیریان و قحطانیان به پیشواز او برون آمدند و ذوالاذعار بر کیکاووس دست یافت که به بندش کشید و سپاه و اردوی او را چپاول کرد و وی را در چاهی افکند و در چاه را ببست.
آنک، رستمگرد با یاران خویش از سگستان بیرون آمد. پارسیان از دلاوری و گردی رستم داستانها گویند که در بازگفتن آن سودی نباشد. گویند که وی در سرزمین یمن پیش رفت و کیکاووس را از چاهی که در آن زندانی بود برون آورد. لیک مردم یمن گویند که کار نه چنین بوده است چنان بود که ذوالاذعار چون از روی آوردن رستم آگاه شد با سپاهی گران به سوی او برون شتافت و هر یک در برابر دشمن خویش هندک زدند و از نابودی سپاهیان خویش بیمناک شدند و ترسیدند که اگر به جنگ در هم آمیزند کسی از ایشان باز نماند. پس سازش کردند که ذوالاذعار کیکاووس را به رستم بازپس دهد و جنگ را فروهلند. آنگاه رستم با کیکاووس به بابل بازگشت و کیکاووس نامهای در آزادی رستم نوشت و سگستان و زابلستان را به وی بخشید. نامهها در آن روزگار کوتاه میبود و در آن از انگیزه و سبب سخن نمیرفت. گزارهی پارسی آن نامه چنین است: «از کیکاووس پور کیکوات به رستم، از بندگی آزادت ساختم و سگستان را به تو دادهام. از این پس به بندگی هیچ کس گردن منه و شاه سگستان باش چنانکه من میفرمایم و بر تختی از سیم و زراندود بنشین و افسری زربفت و تاجدار بر سر کن.» نشانهی درستی آنچه از کار کیکاووس گفتهایم سرودهی حسنهانیست که گوید:
کاووس هفت سال آزگار در زنجیرهای ما بماند و گرما خورد (ابنمسکویه، ۱۳۶۹: ۷۰-۷۳)
۲-۳-۱-۱۰ تاریخ بلعمی
و از پس کیقباد پسرش بود کیکاووس و ملک عجم همه او را داشت و حد مشرق از سوی ترکستان افراسیاب داشت و هرچه از پی آن بود همه تا ناحیت حجاز و سبا و یمن و حد مغرب سلیمان را بود و این کیکاووس از سلیمان، دیوان خواست تا فرمان او برند و شهرها بنا کنند به سوی او. سلیمان دیوان را بر آن کار فرمانبردار او کرد و هیچ ملک بر وی چیره نشد و نشستنگاه خویشتن همهی ملک بلخ داشت و میان او و میان ترک حد جیحون بود و او را سپاهسالاری بود، نام او رستمبن دستان. این رستم بزرگ بود به جهان اندر و از او بزرگتر نبود و مردانهتر. و مهتر سگستان بود و آن همه شهرها بدو آبادان بود. و ملکی آن نواحی او را بود از دست ملوک عجم. پس این کیکاووس را پسری آمد سیاوخش نام کردش و به همه جهان اندر، از او نیکورویتر نبود. کیکاووس او را به رستم داد و گفت او را به سگستان بر و بپرورش و رستم او را ببرد و آنجاش بپرورد و ادبها بیاموخت و هنرها. چون بیست ساله شد باز پدر آورد. چون کیکاووس او را بدید بدان نیکویی و ادبهای تمام شاد شد.
و این کیکاووس دختر ملک ترک را به زنی کرده بود، دختر افراسیاب را و افراسیاب این دختر را فرستاده بود بیخواسته و سالی زمان خواسته بود تا مال بفرستد و دوسال بشد از این میعاد و چیزی نفرستاد. پس چون سیاوخش باز بلخ آمد و جامههای ملوکان اندر پوشید و به سلام پدر شد زن کیکاووس دختر افراسیاب بر سیاوخش عاشق شد و او را بر خویشتن خواند و سیاوخش فرمان او نکرد و گفت: پدر را بیوفایی نکنم.
دانلود پژوهش های پیشین درباره بررسی روایات کیکاووس در متون اساطیری، حماسی، تاریخی ایران و مقایسهی آن با ...